هوالحبیب
بزرگترین افتخار زندگیام، شغل پدرم بود. پدرم دکتر نبود. مهندس هم نبود. بساز و بفروش هم نبود. اصلا درآمد کلان نداشت. حقوقش کم بود آنقدر که شغل دوم هم داشت؛ اما به خیالم حلالترین روزی دنیا را داشت. پاکترین رزقها که سهم من و خانوادهام بود.
بچه که بودم دلم میخواست بپرسند: پدرت چکاره هست. حتی حالا هم. سرم را بالا بگیرم. سینهام را صاف کنم. زل بزنم توی چشمهای مخاطب و مثل بچههای حاضر جواب، درشت و پرحجم بگویم: معلم!
هفته معلم که میرسید وقت سورچرانی ما بود. بیشتر من و برادر و خواهرم! پدرم معلمی بود که ماشین نداشت. هیچ وقت هم صاحب ماشین نشد. وسیله زیر پایش یک یاماهای آبی بود. ظهر که از مدرسه برمیگشتیم گوش به زنگ بودیم. صدای موتور پدر که توی گوش کوچه میپیچید پشت در خانه جمع میشدیم. دل توی دلمان نبود که با یک بغل هدیه از راه برسد.
به قول مادرم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد میآوردند. پدرم مینشست روی زمین. مادرم و ما سه تا بچه قد و نیم قد دورهاش میکردیم. پدرم حواسش بود. کسی زیرآبی نرود. مواظب بود حتی کاغذ کادوها خراب نشود. آرام آرام چسبها را جدا میکرد. انگار مهمترین چیز عالم توی آن کادو بود. یا کاغذ کادوها جان دارند و قرار هست دردشان بگیرد.
خودکار و خودنویس و سررسید سهم برادرم بود که بزرگتر بود و زرنگتر. وسایل برقی و گلدان و شکستنی سهم مادرم و جایشان توی دکوری و کابینت. قاب عکس و تابلو معرق هم مثل بچههای حرفگوش کن مینشست روی طاقچه. زیرپوش و جوراب و پارچه پیراهنی و شلواری هم سهم پدرم بود. میماند دستهگلها که سهم من و خواهرم بود.
اول گلهای را میگرفتیم جلو دماغمان. حسابی بو میکشیدیم. انگار قحطی زده بودیم. من ته کاسبرگهای پیچ امینالدوله را میکندم و میگذاشتم دهنم. انگار مرغوبترین و شیرینتر مزه دنیا را داشت. دست آخر همه رزها و گلمحمدیها را پرپر میگردیم روی زمین. رویه نازک گلبرگها را میکندیم و میچسباندیم روی ناخنهای کشیده خودمان. میشد لاک طبیعی! بعد مثل ندید بدیدها دستهایمان را به هم نشان میدادیم و ذوق میکردیم.
405 که توپ درکنند و سال نو شود. فصلها به پاییز که برسد پدرم وارد بیستمین سال بازنشستگیاش میشود و ما همچنان حسرت آن هدیهها و خوشیها را میکشیم…
#به_قلم_خودم