خانه
افتخار زندگی‌ام
ارسال شده در 12 اردیبهشت 1404 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

بزرگترین افتخار زندگی‌ام، شغل پدرم بود. پدرم دکتر نبود. مهندس هم نبود. بساز و بفروش هم نبود. اصلا درآمد کلان نداشت. حقوقش کم بود آنقدر که شغل دوم هم داشت؛ اما به خیالم حلال‌ترین روزی دنیا را داشت. پاک‌ترین رزق‌ها که سهم من و خانواده‌ام بود.
بچه که بودم دلم می‌خواست بپرسند: پدرت چکاره هست. حتی حالا هم. سرم را بالا بگیرم. سینه‌ام را صاف کنم. زل بزنم توی چشم‌های مخاطب و مثل بچه‌های حاضر جواب، درشت و پرحجم بگویم: معلم!
هفته معلم که می‌رسید وقت سورچرانی ما بود. بیشتر من و برادر و خواهرم! پدرم معلمی بود که ماشین نداشت. هیچ وقت هم صاحب ماشین نشد. وسیله زیر پایش یک یاماهای آبی بود. ظهر که از مدرسه برمی‌گشتیم گوش به زنگ بودیم. صدای موتور پدر که توی گوش کوچه می‌پیچید پشت در خانه جمع می‌شدیم. دل توی دلمان نبود که با یک بغل هدیه از راه برسد.
به قول مادرم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد می‌آوردند. پدرم می‌نشست روی زمین. مادرم و ما سه تا بچه قد و نیم قد دوره‌اش می‌کردیم. پدرم حواسش بود. کسی زیرآبی نرود. مواظب بود حتی کاغذ کادوها خراب نشود. آرام آرام چسب‌ها را جدا می‌کرد. انگار مهمترین چیز عالم توی آن کادو بود. یا کاغذ کادوها جان دارند و قرار هست دردشان بگیرد.
خودکار و خودنویس و سررسید سهم برادرم بود که بزرگتر بود و زرنگ‌تر. وسایل برقی و گلدان و شکستنی سهم مادرم و جایشان توی دکوری و کابینت. قاب عکس و تابلو معرق هم مثل بچه‌های حرف‌گوش کن می‌نشست روی طاقچه. زیرپوش و جوراب و پارچه پیراهنی و شلواری هم سهم پدرم بود. می‌ماند دسته‌‌گل‌ها که سهم من و خواهرم بود.
اول گل‌های را می‌گرفتیم جلو دماغمان. حسابی بو می‌کشیدیم. انگار قحطی زده بودیم. من ته کاسبرگ‌های پیچ امین‌الدوله را می‌کندم و می‌گذاشتم دهنم. انگار مرغوب‌ترین و شیرین‌تر مزه دنیا را داشت. دست آخر همه رز‌ها و گل‌محمدی‌ها را پرپر می‌گردیم روی زمین.‌ رویه نازک گلبرگ‌ها را می‌کندیم و می‌چسباندیم روی ناخن‌های کشیده‌ خودمان. می‌شد لاک طبیعی! بعد مثل ندید بدیدها دستهایمان را به هم نشان می‌دادیم و ذوق می‌کردیم.
405 که توپ درکنند و سال نو شود. فصل‌ها به پاییز که برسد پدرم وارد بیستمین سال بازنشستگی‌اش می‌شود و ما همچنان حسرت آن هدیه‌ها و خوشی‌ها را می‌کشیم…
#به_قلم_خودم

1746205824img_20250502_203215_723.jpg

حقوق ,رز ,روز معلم ,سورچرانی ,قاب عکس ,معلم ,معلم_بازنشسته ,معلمی ,هدیه ,پیچ امین‌الدوله ,گل ,گل‌محمدی نظر دهید »
سفید یخچالی
ارسال شده در 8 اردیبهشت 1404 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

نشسته‌ام اینجا در امنیت و آرامش. کیلومتر‌ها دورتر از آنجا؛ اما نمی‌توانم جُم بخورم. نفس‌هایم مثل اسیری خسته توی سلول‌های ریه‌ام حبس شده و خیال بالا آمدن ندارد. انگار کسی نگاهم را سنجاق کرده به قاب تلوزیون. کسی از اتاق فرمان می‌زند روی دگمه پلی. بعد آتش زبانه می‌کشد. آدم‌ها می‌گریزند. من نگاهم به آن ماشین است. به خیالم پیکان است. سفید یخچالی شاید. مدل هفتاد یا هشتاد یا… اصلا چه فرقی می‌کند. دارم به کسی که نشسته پشت رل فکر می‌کنم. به مردی که همسر دارد و فرزندی حتما. پدر و مادری. خواهر و برادری. دوست و آشنایی. همکارهایی. همشهری‌هایی. حداقل هموطن‌هایی مثل من و تو نه؟…

نگاهش از توی آیینه به شعله‌هایی است که زبانه می‌کشد. توی دلش هول و ولایی است. حکما با خودش فکر می‌کند اگر آتش سرایت کند چه؟ اگر بقیه کانتینرها هم… قلبش محکم به سینه می‌کوبد. پایش روی پدال گاز و دست‌های بی‌رمقش چسبیده به فرمان. توی دلم دارم دعا می‌کنم که بگریزد که به سلامت جان در ببرد لااقل. اما انفجار بزرگتری امان نمی‌دهد به هیچ کداممان. آتش را می‌بینم که مثل حیوان حریص و گرسنه‌ای، زبان تیز و سوزانش را دور ماشین می‌چرخاند و صحنه پیش چشمم تار می‌شود…

می‌دانی دلم می‌خواست کسی که در اتاق فرمان نشسته دکمه استپ را بزند. من دست ببرم در زمان و آن پیکان سفید یخچالی که مدلش را نمی‌دانم حالا توی پارکینگ خانه‌ای، در ظهر دم کرده جنوب آرام گرفته باشد؛ اما دست بسته‌ام مثل همیشه. بر من ببخش هم‌وطن…

آتش ,اتاق فرمان ,انفجار ,تلوزیون ,جنوب ,رل ,سفید یخچالی ,ماشین ,مدل ,مرد ,هرمزگان ,همسر ,کانتینر نظر دهید »
ققنوس‌وار
ارسال شده در 7 اردیبهشت 1404 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

مثل ققنوس از دل آتش

پر کشیدید

و جاودانه شدید

#بندر_رجایی ,#بندر_عباس_تسلیت ,آتش ,ققنوس ,پر کشیدن نظر دهید »
یک کلمه
ارسال شده در 4 اردیبهشت 1404 توسط زفاک در خاطرات, تمرین نویسندگی

هوالحبیب

نمی‌دانم چرا شبی سر از اینجا در آوردم. چرا دارم خاطراتم را ورق می‌زنم. چرا این لیست را بالا پایین می‌کنم. شاید پی سوژه چرب و نرمی برای نوشتن می‌گردم. شاید هم دلم می‌خواهد یکی از بین این آدم‌ها توی چشم‌هایم خیره شود و بگوید: «تو از پسش برمی‌آیی!» نگاهم روی اسامی می‌دود. چهره‌ها گاه آشنا می‌زند و گاه غریبه. اما به یک چیز که می‌رسد می‌ایستد. پلک می‌زنم. دوباره می‌خوانم. کلمه فقید خودش را زورکی چسبانده کنار اسم دکتر حکیمی. چیزی در قلبم فشرده می‌شود. حس می‌کنم اشک پشت پلک‌هایم لمبر می‌زند.

می‌دانی شاید یادم نباشد درمنه‌ها کجا رشد می‌کردند. قیچ‌ها کی میوه می‌دادند. نام علمی پیرگیاه چه بود. شاید ندانم خانواده رزاسه چند گونه داشت. مشخصه اصلی‌شان چه بود. بین خودمان بماند شاید از آن شوق و ذوق گذشته برای فهمیدن گونه‌های گیاهی خبری نباشد؛ اما یقین دارم یک چیز هیچ وقت از یادم نمی‌رود. یک چیز تا ابد توی کشوی مغزم جا خوش کرده و آن Avena sativa است.

نمیدانم کدام روز از روزهای هفته بود. هوا سرد بود یا گرم. آسمان ابری بود یا صاف. فقط یادم هست در کلاس باز شد. عاقله مرد شصت و سه‌‌چهار ‌ساله با موهای جو گندمی از پشتش سرک کشید. بی‌اختیار بلند شدیم همه سی و دو نفرمان. همه دختر و پسرهایی که پر از شوق دانستن بودیم. استاد سلام داد به همه سی ‌دو سه نفرمان. کت نخودی‌ را از تن درآورد ـ  چقدر لاغر و استخوانی بود!ـ بعد از جیب پیراهن چهارخانه‌اش یک گیاه بیرون کشید. چند قدم از تخته سیاه فاصله گرفت. ایستاد درست وسط کلاس. چشم‌هایش را ریز کرد و از پشت شیشه‌های مستطیلی عینکش نگاهمان کرد. همه سی ‌دو سه نفرمان را. خیالش که راحت شد؛ درس را شروع کرد.

Avena sativa اسم و فامیل یک هنرپیشه نیست. یک برند معروف لباس یا ماشین هم نیست. نام علمی یک گونه گیاهی است. از خانواده گندمیان. در فارسی جو دوسر صدایش می‌زنند. شاید چون برخلاف جو معمولی خوشه‌هایش دو سر دارند. آن روز جو دو سر دست به دست گشت بین همه سی و دو سه نفرمان. مثل بچه‌های کلاس اولی بهش زل زدیم. سر و ته‌اش کردیم. غلاف‌هایش را ورانداز کردیم. روی برگ‌های زبر و سوزنی‌اش دست کشیدیم. شاید هم دور از چشم استاد بو کشیدم و مزه کردیم. - مثل میوه‌های زیتون تلخ دانشکده!ـ بعد با همه جزئیات به خاطر سپردیم و توی جزوه‌هایمان اسمش را پررنگ نوشتیم. شاید حتی بعد از کلاس از حیاط دانشکده نفری یک جو دوسر پیدا کردیم و تنگ یادداشت‌هایمان توی جزوه‌هایمان چسباندیم.

به کلمه فقید با حسرت نگاه می‌کنم. نمی‌دانم دکتر حکیمی کی رفت؟ چه روزی از روزهای هفته. نمی‌دانم آن روز هوا سرد بود یا گرم. آسمان صاف بود یا ابری. نمی‌دانم ما سی و دو سه نفر کجا بودیم؟ اما می‌دانم بهشت آنقدر گونه گیاهی دارد که او هیچ وقت بیکار نمی‌نشیند. کسی چه می‌داند شاید منتظر هست تا ما دوباره کنارش جمع شویم همه سی ‌دوـ سه نفرمان و او درسش را از سر بگیرد…

استاد ,استاد خوب ,استخوانی ,تخته سیاه ,تدریس ,دانشکده ,در ,درس ,هوا ,کت ,کلاس ,گونه ,گیاه نظر دهید »
پلیور آبی(1)
ارسال شده در 31 فروردین 1404 توسط زفاک در تمرین نویسندگی

هوالحبیب
لرزم گرفته بود. شاید چون هوا سرد بود یا چون بار اولم بود از این کارها می‌کردم. نمی‌دانم. تق تق خوردن دندان‌ها فکرم را از کار انداخته بود. دروغ گفته بودم مثل سگ. تمام مدتی که کنار بخاری توی خودم پیچیده بودم، گوش شل انداخته بودم برای شنیدن اخبار و دانه پشت دانه انداخته بودم. زیر رو زیر رو زیر رو.. یک جاهایی هم قاطی کرده بودم. شکافته بودم دوباره از سر گرفته بودم. مادر دست به دهان نگاهم کرده بود. بیچاره مادرم چه زود باور بود. به خیالش سربه راه شده‌ام. قید درس و مشق را زده‌ام. اما اگر راستش را می‌فهمید چه؟ اگر کسی به گوشش می‌رساند چه؟ آخرش می‌فهمید نه؟ آخ آخ آخرش می‌فهمید! آن وقت چه بهانه‌ای جور می‌کردم؟ چه دروغ و دونگی به هم می‌بافتم و تحویلش می‌دادم. نمیدانم. چیزی به ذهنم نمی‌رسید. مغزم یخ زده بود. پالتو پوشیدم. پلیور را بغل زدم و چادر انداختم سرم. مثل دزدها توی کوچه سرک کشیدم. دور و بر را خوب ‌پاییدم. پرنده هم پر نمی‌زد. آن وقت روز آن هم توی آن سرما. پدر از کله صبح بیرون زده بود. مادر هم غذا را سر بار کرده بود و رفته بود. به پشت در نرسیده احمد را دست به دست کرده بود و صدا بلند کرده بود «زیر اجاق را کم کردم ولی حواست باشه» بعد گوشه چادر را زیر دندان فشرده بود و با غیظ و بلندتر گفته بود: «نیایم ببینم زغال شده ها». احمد بچه بود و با بچه‌ها سرگرم می‌شد. تازه از نق زدن‌های من هم خلاص می‌شد: «مگه من لله‌ام. من درس دارم ها» او هم خیال تخت با زن‌ها به کارهایش می‌رسید. پاره‌ای وقت‌ها نمازش را هم می‌خواند و می‌آمد.
از در خانه بیرون زدم. فکر ‌کردم در و دیوارها چشم شده‌اند و مرا زیر نظر گرفتند. اما حالا وقت ترسیدن نبود یا باید امروز این کار را به آخر می‌رساندم یا تا ابد خودم را ملامت می‌کردم و حسرت می‌خوردم. نمی‌توانستم حسرت بخورم نه نمی‌توانستم. پا تند کردم. سر کوچه خودمان که رسیدم نفس راحتی کشیدم. دانه‌های عرق از روی ستون فقراتم سر می‌خورد. هنوز هم لرزش داشتم چرا. سر پیچ برگشتم و دوباره توی کوچه را دید زدم. یک آن حس کردم به کسی یا چیزی خوردم. برگشتم. سپیده با چشم‌های وق زده‌اش داشت براندازم می‌کرد. نمیدانم آن وقت صبح از کجا سر و کله‌اش پیدا شده بود. مثل اجل معلق سر رسیده بود. انگار برق ده فاز بهم وصل کرده باشند. خشکم زد. نیشخندش روی اعصاب بود. اینقدر حواسش جمع بود که بفهمد کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.
#بخش_اول

1745163795_-_-_-_-_-_.jpg

اخبار ,ترس ,تلویزیون ,خانه ,داستان ,دروغ ,لرز ,پلیور نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 98
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 197
  • دیروز: 134
  • 7 روز قبل: 1811
  • 1 ماه قبل: 3970
  • کل بازدیدها: 193819
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان