هوالحبیب
نه که بخواهم باب توجیه باز کنم؛ اما قبول کنید آدمیزاد هست دیگر. همیشه که به یک حال و احوال نیست. گاهی حالش خوب است. کیفش کوک است. نجیب و سربهزیر است. گاهی هم حالش بد است. شاید هم اصلاً دلش میخواهد بد باشد. مثل همه آنهایی که بد هستند. بدی میکنند. ظلم میکنند؛ او هم میخواهد تخم بدی بکارد. رنگ سیاهی بپاشد سینه دیوار روزهایش. از سر لجاجت با خودش یا با روزگارش که مراد نیست یا با آدمهای دور و برش. نمیدانم. اصلاً فرقی دارد؟ ندارد.
بد میشود. مثل رانندهای که زده باشد به جاده خاکی. پا میگذارد روی پدال گاز و یک کله میرود. سرعت میگیرد. لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر. اول دلش خنک میشود. حالش خوش میشود. انگار یک لیوان شربت تگری وسط چله تابستان داده باشند دستش؛ اما از یک جایی به بعد از خودش، از سرعتش میترسد. از این جاده خاکی، این راه بیپایان، ته دلش خالی میشود. از یک جایی به بعد از بدی خودش، بدش میآید. از خودش از دوروبریهایش، بدش میآید از این همه سیاهی. میخواهد برگردد؛ اما دل دل میکند. انگار همه امیدهایش پریده. دور و دیر شده به خیالش. وسط هول کردنها، وسط ترسیدنها و تو دل خالی شدنها، یکی یک لحظه پا میگذارد روی ترمزش. انگار کسی محکم دستی را میکشد. وسط همان جاده خاکی نگه میدارد. یکی بهش نهیب میزند بس است! باور کن تو آدم این حرفها نیستی. تو اهل هر فرقه و مذهب و مرامی نیستی. تو از جنس مایی. خدا گِلت را از گِل ما سرشت. بس است بد بودن. دور شدهای. درست. دیر شده است؛ درست. اما ما که هستیم. ما از اولش بودیم. همیشه بودیم. دستت را میگیریم. ما نور میپاشیم به سینه همه روزهایی که سیاه کردهای. ما رهایت نمیکنیم. از اولش هم مال ما بودی. نترس دستت را بده به ما…
هوالحبیب
در منتها الیه شهر خشتی
دست راست، رو به قبله
خانهای است
و زنی
که صبح به صبح
پیش از خودنمایی خورشید
کوچه را
برایت آبوجارو میکند
شاید برگردی
اما خیرهسری تو…
ظهر به ظهر
سفره دلتنگی میاندازد
روی ایوان حیاط
پیش چشم شببوها
همچنان خیره به در
و ایستاده روی دو پا
اما…
و شب به شب
وقتی ستارهها
دو زانو
سر سفره آسمان مینشینند
نور از میان دستهایش
تا آغوش خدا بالا میرود
شاید که فردا
تو را با خودش بیاورد
اما روز از نو
روزی از نو
میشود لااقل این بار
برای دلش
و واژههای مهرومومشده
سفرت را نیمه رها کنی
میشود به خاطر
شیارهای زیر و درشت روی صورتش
و مردمکهای مرواریدیاش
سر به راه شوی
باور میکنی؟
برای هزارمین سال
بهار از راه رسید
همه درختها شکوفه داد
و همه گلها غنچه کرد
و شکوفهها میوه شد
و غنچهها شکفت
پاییز آمد
و همه را با خودش برد
زمستان رفت
و سال نو شد دوباره
اما تو همچنان
خیره سر…
و او همچنان
خیره به در…
بیا و دست بردار
برای یکبار هم که شده
فقط بگو:
چشم!
هوالحبیب
خستهام از آدم بودن. از این اختیار اجباری. از این دربند جسم بودن. دلم میخواست نسیم بهاری باشم. بیتن، آزاد و رها. نه سرد و نه گرم. ملایم و مطبوع؛ آنقدر که همه حسرتش را ببرند. هر بهار یک نفس همهی دشتها و گندمزارها را بدوم. بوزم. روی سر گونها دست بکشم. از سر جویبارها بگذرم. برای ماهیها دست تکان دهم. از سر پرچین باغها سرک بکشم. گیسوان بید مجنونها را پریشان کنم. توی صورت برگهای نورس سیبها بخندم. با بوسههای آرامم خواب نارنجها را به هم بریزم. ناز شکوفهها و گلها را با هم بکشم. دلم میخواست بدوم و دنبال خودم عطر همه گلها را بکشانم. همه پروانهها را دیوانه کنم. همه هستی را بیدار کنم. از قعر زمین تا فراز آسمان. بعد نرم و سبک همراه قاصدکها اوج بگیرم تا خود خدا…
هوالحبیب
نشسته بودی بالای سرم
و نَفسهای آرام و شمردهام
را بو میکشیدی
شاید بوی خدا گرفته بودم
نمیدانم…
هوالحبیب
انگار کسی حواسش نیست. کسی نمیداند فنرها با اینکه روح ندارند. عاطفه و احساس هم ندارند. باز تا زمان خاصی فشرده میشوند. وقتی فشار از حد آستانهشان رد شد. وقتی کاسه صبرشان لبریز شد؛ از جا درمیروند. آن وقت همه فشارهای فروخورده را بیرون میریزند.
اما توقع دارند تو که انسانی، روح داری، عاطفه و احساس داری، در برابر کنشهای بیجا، دم نزنی. فقط فشرده شوی؛ حتی بهتر و بیشتر از یک فنر، این منصفانه هست؟