آب و سبزه و قرآن چشم باز میکنم. خودم را در آغوش دایی علی میبینم. ریشهای تنک فلفل نمکیاش مثل سوزنی توی صورتم فرو میروند. دلم ریش میشود. دستم را سفت گرفته و شانههای مردانهاش میلرزد. چرا؟ مردها که گریه نمیکنند. نه نه یادم نبود، مردهای فامیلمان ف… بیشتر »