هوالحبیب مشتی عرقچین روی سرش را جابهجا میکند. پاچههای شلوارش را پایین میدهد. مینشیند لب ایوان. بیبی مریم با همان لباس بلند گلگلی زمینه مشکی نشسته پشت بساط سماورش. مثل همیشه الگال سفیدش را دور سر پیچیده. قوری را از سر سماور برمیدارد. چای شری… بیشتر »
کلید واژه: "آب"
هوالحبیب هوای اتاق دمکرده بود. حاجبابا گفت: «پاشین برین بیرون یه بادی به کلهتون بخوره». رویم را تنگتر گرفتم که خندهام بیرون نریزد. نگاه حاجبابا طوری بود که بیواسطه بلند شدیم. ایوان را رد کردیم. بالهای چادرم را به هم پیچیدم و کمی بالا گرفتم. خدا… بیشتر »
هوالحبیب شبها کرکره پلکهایم را که پایین میکشم؛ سراب میبینم. دستوپا میزنم در کابوسهایم، مثل غریقی که رها شده در دریای متلاطم. میروم تا ته مرگ. تا ته نیستی و نابودی. پایین و پایینتر. تاریک و تاریکتر. ظلمات محض انگار… تشنهام این شبها. آب… بیشتر »
هوالحبیب پاییز تازه به نیمه رسیده بود که در دل کویر چشم باز کردم. در روستایی بازمانده از عهد ساسانی. کودکیهایم توی باغهای انار سپری شد. زیر سایه درختهای زرد و سرخ و نارنجیپوش. کودکیهایم طعم انار داشت. ترش و شیرین و مَلَس. من با پاییز قد کشیدم. با… بیشتر »