هوالحبیب
مدیر نگاهش را دوخت به زمین. دست کشید به مانتو بلند راه راه آبیاش. یک کپه از موهای مشزده از زیر مقنعه مشکیاش بیرون زده بود. تابی به ابروهای تتو شدهاش داد و گفت:
- میدونین که اینها هنری ـ حکماً منظورش هنرستانی بود ـ هستن!
نگاهم کشیده شد به تابلوهای روی دیوار. روی تصویر آن دخترک که موهای لختش را به باد سپرده بود، ایستاد. چهرهی هشت نفرشان را در ذهن مرور کردم. کدامشان این را کشیده بود؟ آن یکی که فرقش را از وسط باز کرده بود و آرام و موقر سوالات را زیر لب میخواند؟ یا آن یکی که میخواست از روی دست دوستش ببیند؟ شاید هم آن یکی که موقع تحویل پرسشنامه، توی صورتم لبخند زده بود؟ یا آن یکی که برگهاش داد میزد، سوالات را نخوانده پاسخ داده؟ شاید هم هیچ کدامشان. اصلا شانس بیرون آمدن اسم او بین سی و هفت نفر چند درصد بود؟! یک به سی و هفت؟!
توی دلم رو به مدیر گفتم:
- تازه سمپادی هم باشن!
مدیر ادامه داد:
- میدونین که باید کسی باشه که…
نگاهش همچنان موزائیکهای کف سالن را میجست. انگار داشت جان میکند. باید کمکش میکردم. دست راستم را جلو بردم. دستش را جلو آورد و دستم را محکم فشار داد. انگار راحت شده باشد. تشکر کردم به خاطر چای تازه دمش شاید؛ به خاطر رفتار موقرش شاید؛ یا چون داشت با زبان بیزبانی به من مبلغم میگفت:
- نه! تو این کاره نیستی!
کیف را روی شانه جابهجا کردم. بالهای چادرم را بغل زدم. با مدیر خداحافظی کردم. دست من پژوهشگرم را گرفتم و از در سالن بیرون زدم. مدیر توی چارچوب در ایستاده بود. همچنان داشت به زمین نگاه میکرد. دم آخر گفت:
- دعامون کنین.
حکما با من پژوهشگرم بود! به زمین نگاه کردم. به سایه من مبلغم که روی سر هنرستان سنگینی میکرد…
دلم میخواست دوباره برگردم و لااقل تابلوها را سیر ببینم. زنگ تفریح توی حیاط بنشینم و با من روانشناسم سر اینکه هر تابلو را چه کسی کشیده، شرط ببندم!
#به_قلم_خودم