آب و سبزه و قرآن چشم باز میکنم. خودم را در آغوش دایی علی میبینم. ریشهای تنک فلفل نمکیاش مثل سوزنی توی صورتم فرو میروند. دلم ریش میشود. دستم را سفت گرفته و شانههای مردانهاش میلرزد. چرا؟ مردها که گریه نمیکنند. نه نه یادم نبود، مردهای فامیلمان ف… بیشتر »
کلید واژه: "گریه"
هوالحی همه دور تخت را گرفتهاند. باجی، مامان، زندایی. حتی دایی. نگاهم بینشان دور میزند. دایی زیر لب حمد میخواند. برای شفا شاید. جای بابا خالی است. باجی هقهق میکند. مامان هم شانههایش را گرفته و دلداریاش میدهد. توی دلش خدا میداند چه خبر هست.… بیشتر »