هوالحبیب
خستهام از آدم بودن. از این اختیار اجباری. از این دربند جسم بودن. دلم میخواست نسیم بهاری باشم. بیتن، آزاد و رها. نه سرد و نه گرم. ملایم و مطبوع؛ آنقدر که همه حسرتش را ببرند. هر بهار یک نفس همهی دشتها و گندمزارها را بدوم. بوزم. روی سر گونها دست بکشم. از سر جویبارها بگذرم. برای ماهیها دست تکان دهم. از سر پرچین باغها سرک بکشم. گیسوان بید مجنونها را پریشان کنم. توی صورت برگهای نورس سیبها بخندم. با بوسههای آرامم خواب نارنجها را به هم بریزم. ناز شکوفهها و گلها را با هم بکشم. دلم میخواست بدوم و دنبال خودم عطر همه گلها را بکشانم. همه پروانهها را دیوانه کنم. همه هستی را بیدار کنم. از قعر زمین تا فراز آسمان. بعد نرم و سبک همراه قاصدکها اوج بگیرم تا خود خدا…
هوالحبیب
نشسته بودی بالای سرم
و نَفسهای آرام و شمردهام
را بو میکشیدی
شاید بوی خدا گرفته بودم
نمیدانم…
هوالحبیب
انگار کسی حواسش نیست. کسی نمیداند فنرها با اینکه روح ندارند. عاطفه و احساس هم ندارند. باز تا زمان خاصی فشرده میشوند. وقتی فشار از حد آستانهشان رد شد. وقتی کاسه صبرشان لبریز شد؛ از جا درمیروند. آن وقت همه فشارهای فروخورده را بیرون میریزند.
اما توقع دارند تو که انسانی، روح داری، عاطفه و احساس داری، در برابر کنشهای بیجا، دم نزنی. فقط فشرده شوی؛ حتی بهتر و بیشتر از یک فنر، این منصفانه هست؟
هوالحبیب
بچه بودم و سادهدل؛ آنقدر که دلم با یک فرفرهرنگی برود. یک تکه چوب، قاعده نصف مداد را میتراشیدند و از دل دایرهای چوبی که کمتر از یک کف دست بود؛ رد میکردند. میشد یک اسباببازی ساده و کمخرج. روی سطح دایره چوبی هم پر میکردند از گردالیهای زرد و قرمز و نارنجی.
همیشه دنبال فرصتی بودم. اول باید زمین سفت و سختی پیدا میکردم. بعد باید دور از چشم بقیه با دستهای کوچکم محورش را میگرفتم و با شور میچرخاندم. پر قدرت و محکم. بعد دست به چانه محو رقصش میشدم. فرفره میچرخید و میچرخید و من از چرخیدنش خرم بودم. هرچند بعد از مدتی سرش گیج میرفت. تنش به عرق مینشست. نفس نفس میزد. مثل آدمی که رمقش رفته باشد؛ یکهو دمر میافتاد روی زمین. انگار جان داده باشد؛ دمغ میشدم؛ اما دستبردار نبودم. کارم را از سر میگرفتم. ساعتها میگذشت. من سرگرم بودم. بچه بودم و سادهدل. دنیای من همین بود؛ کوچک، اندازه چرخش چندین باره یک فرفرهرنگی چوبی!
این روزها حس میکنم شدم مثل همان فرفرهرنگی چوبی. کسی محورم را میگیرد و با شور و نشاط میچرخاندم. من جان میکنم. تقلا میکنم. زمان زیادی میچرخم؛ اما بعد از مدتی متوقف میشوم. چشم باز میکنم و میبینم درست در همان نقطه شروعم بیاینکه ذرهای جابهجا شده باشم.