خانه
یا غیاث...
ارسال شده در 15 مهر 1404 توسط زفاک در روزنوشت

*هوالحبیب*

در روزمرگی‌هایت غرق شده‌ای
که یک لحظه
یک خبر
زیر پایت را خالی می‌کند
حس می‌کنی در حال سقوطی
در یک خلا بی‌پایان
دلت یک دستاویز می‌خواهد
یک وسیله نجات
که به آن چنگ بزنی…

#روزنوشت

۱۴_مهر_۴۰۴

دنیا ,روزمرگی ,زندگی ,فریادرس ,پناه نظر دهید »
مهر ۴۰۴
ارسال شده در 9 مهر 1404 توسط زفاک در حضرت صاحب (عج), پوستر و عکس نوشت

هوالحبیب
این مِهر با همه مهرهای عمرم فرق دارد
حالا نه مهندسم
نه طلبه ‌
نشسته‌ام پشت این میز
به اذن تو
دارم منِ استادیارم را محک می‌زنم.
دلم فقط به دعای تو گرم است، فرمانده!
#به_قلم_خودم

1759343429img_20251001_215747.jpg

استاد ,تدریس ,من استادیار ,مهر نظر دهید »
دم‌پایی خرسی
ارسال شده در 14 شهریور 1404 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

نمی‌دانم
یعنی کسی حسابش را دارد؟
یعنی کسی می‌داند بعد از آن دوازده روز جنگ
چند جفت از این دم‌پایی‌ها بی‌صاحب شدند؟
یعنی چند تا مادر، وقت و ‌بی‌وقت
توی خانه چشم‌شان به این چیزها می‌افتد
و زخم دلشان سر باز می‌کند؟

#به_قلم_خودم

1757096188img_20250905_214556.jpg

جنگ ,خرسی ,دفاع مقدس ۲ ,دم‌پایی ,دوازده روز نظر دهید »
آرزوی مُحال
ارسال شده در 7 شهریور 1404 توسط زفاک در روزنوشت, پوستر و عکس نوشت

هوالحبیب


گاهی از صبح تا شب می‌دوی؛ اما باز هم آخر شب، برنامه‌های تیک نخورده در ذهنت چشمک می‌زنند. آن وقت دلت می‌خواهد تکثیر شوی به صد نفر، نه! حداقل ده نفر. ده نفر برای راست‌و‌ریس کردن همه برنامه‌ها کافی است. برای اینکه همه چیز مرتب و منظم باشد، بی‌کم و کاست. بی‌ضربدر قرمز روی صفحه سفید کاغذ! بی‌استرس و خواب‌های پریشان.

اما می‌دانی جای این خیال‌پردازی‌ها فقط توی داستان‌هاست نه واقعیت! علم حالا حالا‌ها باید بدود تا به اینجا برسد. تازه اگر برسد؛ پس همچنان باید بدوی. فرصت‌ها را دو دستی بچسبی و سخت و عمیق کار کنی. دلت را صابون بزنی و به خودت وعده بدهی. وقتی به ته مسیر برسی؛ می‌توانی نفس چاق‌کنی. آن وقت، فرصت زیادی برای استراحت هست؛ فرصت خیلی خیلی زیادی.


#به_قلم_خودم

1756457262_-_.jpg

برنامه ریزی ,خیال‌پردازی ,داستان ,زمان ,وقت ,کاغذ نظر دهید »
دیدار به قیامت
ارسال شده در 29 مرداد 1404 توسط زفاک در شهدا

هوالشهید


زید بچه‌ را بغل گرفت. دست‌ها را از لای درز پارچه‌ی سفید بیرون کشید. سردی دوید توی رگ‌هایش. تا قلبش پیش رفت. انگار قلبش برای مدتی از حرکت ایستاد. تازه پشتش گرم شده بود.

انگشت‌های کوچک را توی دست مشت کرد. به دهان نزدیک کرد. بوسید. بازدمش را روی پوست یخ کرده دمید. نفس‌هایش سنگین شده بود. دوباره ها کرد. انگشت‌ها را روی گونه‌هایش گذاشت؛ اما تغییری احساس نکرد. انگار هیچ وقت آن گرمی برنمی‌گردد.

پاهایش می‌لرزید. نشست روی زمین. به دیوار سردخانه تکیه داد. با خودش فکر کرد چطور به خانه برگردد؟ چطور با اسماء رو‌به‌رو شود؟ به دخترهایی که منتظر برادرشان بودند چه بگوید؟ از کجا شروع کند؟

در قیژی کرد. بوی مواد ضدعفونی کننده و خون ریخت توی سالن. مرد میانسال نفس نفس می‌زد. دست‌هایش را روی دستگیره فشرد. زید نگاهش را بالا گرفت.
- بهشون چی بگم؟
مرد جلو آمد. سر و صورتش خاک آلود بود. بوی باروت می‌داد، بوی مرگ. نشست روی زمین. زید را در آغوش گرفت.
_ خدا صبرت بده برادر
می‌خواست بگوید محله الرمال هم زدند؛ اما گریه امانش نداد.

#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی
#نقد

1755675128img_20250820_110144_171.jpg

داستان ,زید ,سردخانه ,فلسطین ,محله الرمال ,نوزاد نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 10
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 444
  • 1 ماه قبل: 3314
  • کل بازدیدها: 203993
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان