هوالشهید
زید بچه را بغل گرفت. دستها را از لای درز پارچهی سفید بیرون کشید. سردی دوید توی رگهایش. تا قلبش پیش رفت. انگار قلبش برای مدتی از حرکت ایستاد. تازه پشتش گرم شده بود.
انگشتهای کوچک را توی دست مشت کرد. به دهان نزدیک کرد. بوسید. بازدمش را روی پوست یخ کرده دمید. نفسهایش سنگین شده بود. دوباره ها کرد. انگشتها را روی گونههایش گذاشت؛ اما تغییری احساس نکرد. انگار هیچ وقت آن گرمی برنمیگردد.
پاهایش میلرزید. نشست روی زمین. به دیوار سردخانه تکیه داد. با خودش فکر کرد چطور به خانه برگردد؟ چطور با اسماء روبهرو شود؟ به دخترهایی که منتظر برادرشان بودند چه بگوید؟ از کجا شروع کند؟
در قیژی کرد. بوی مواد ضدعفونی کننده و خون ریخت توی سالن. مرد میانسال نفس نفس میزد. دستهایش را روی دستگیره فشرد. زید نگاهش را بالا گرفت.
- بهشون چی بگم؟
مرد جلو آمد. سر و صورتش خاک آلود بود. بوی باروت میداد، بوی مرگ. نشست روی زمین. زید را در آغوش گرفت.
_ خدا صبرت بده برادر
میخواست بگوید محله الرمال هم زدند؛ اما گریه امانش نداد.
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی
#نقد
