هوالحبیب
چشم باز میکنم. خودم را در آغوش دایی علی میبینم. ریشهای تنک فلفل نمکیاش مثل سوزنی توی صورتم فرو میروند. دلم ریش میشود. دستم را سفت گرفته و شانههای مردانهاش میلرزد. چرا؟ مردها که گریه نمیکنند. نه نه یادم نبود، مردهای فامیلمان فرق دارند. همهشان دل نازک هستند. حکماً از سر دلتنگی است، نه؟ حکماً یاد تو افتاده؟ یاد آن شب پشت دیوارهای بقیع. یا یاد آن روز توی فرودگاه. یا یاد آن هشت شب انتظار برای برگشتنت. خدا میداند، راضی شده بودیم حتی به چادرنمازت.
میبینی؛ خودداری فایده ندارد. هر چه خودم را میگیرم، نمیشود. آخرش گریهام میگیرد. میبینی همه جمع شدهاند! این بار اما پر پیمانهتر. دایی علی، زندایی، داداشها، آبجیها. همه فامیل بار بستهاند. ایستادهاند اینجا روبهروی گنبد فیروزهای آقا. همه دختر و پسرهایت. اما این بار بدون تو. تو، حالا کجایی بیبی؟
کسی چه میداند. شاید از بهشت دل کندی. از سر شب دست به کار شدهای. دو وَر روسری سفیدت را سنجاق زدهای. پیراهن بلند گلگلیات را تن کردی. نینی چشمهایت مثل ستارهها برق میزنند از شادی و لبت به خنده وا شده. کاسه چینی گلمرغی جهازت را از گنجه بیرون کشیدی. پاورچین پاورچین رفتی و از حوض وسط خانه آب کردی. از بغل باغچه، یک دسته گلمحمدی چیدی و پرپر کردی وسط کاسه. قرآن خطی آقا بزرگ و آیینه را از سر طاقچه برداشتی. بوسیدی و توی سینی مسی جا دادی.
چند برگ اسکناس هم گذاشتی برای صدقه. یک قندان نقل بیدمشک و حاجیبادام هم کنارشان چیدی. لبهایت تند تند میجنبند مثل همیشه. چهارقل، آیتالکرسی، هرچه از بری میخوانی. آخر سر، یکی یکی صدایشان میزنی. صورتشان را میبوسی. از زیر آیینه و قرآن ردشان میکنی. اصرار میکنی دوبار رد شوند. قرآن را ببوسند حتماً. بعد پشت سرشان آب میریزی و آنها میروند. خیالت که تخت میشود برمیگردی پیش خدا نه؟
#به_قلم_خودم
