هوالحبیب
دانه بودیم، زیر خروارها خاک. میترسیدیم. از تاریکی که دورتادورمان را گرفته بود وحشت داشتیم. از بوی خاک بدمان میآمد؛ اما جراتش را نداشتیم. ما پر از انرژی پر از توان بودیم؛ اما ترس وجودمان را گرفته بود. دلش را نداشتیم. جرات بیرون آمدن. جرات کنار زدن خاک و تاریکی. اما یکی آمد. یکی که خوب میشناختمان. یکی که بهتر از هر کسی میدانست چقدر عاشق نوریم. چقدر نور عاشق ماست. توی گوشهایمان زمزمه کرد. خواند وخواند. آنقدر که باورمان شد. آنقدر که فهمیدیم ما هم میتوانیم. او به ما جرات داد. ما دانههای زیر خاک یکی شدیم. تاریکی را کنار زدیم. ما ریشه زدیم. ما جوانه زدیم. از دل تاریکی از زیر خروارها خاک بیرون آمدیم. قد کشیدیم. ما تکثیر شدیم. حالا به ثمر نشستیم. ما به اینجا رسیدیم. به این همه زیبایی خیرهکننده.
موضوع: "روزنوشت"
هوالعالم
اگر امروز هدهد و کوثر را پراندیم
اگر به امید پروازهای بعدی نشستهایم
به خاطر باوری است که روح خدا در ما دمید
هوالحبیب
سرم توی کتاب هست و گوشم به اخبار. گوینده میگوید به بعلبک هم حمله شده و رستورانی در آن حوالی حکماً تخریب. حتماً به گوش خانم نویسنده هم رسیده. کسی چه میداند شاید همان رستورانی است که تا چند دقیقه پیش “صفیحه بعلبکی” را در آن خورده بود.
دلم میخواهد از خانم نویسنده بپرسم چه حسی دارد؟ حالا که آن رستوران با خاک یکسان شده. آن غذاهای خوش طعم دیگر مشتری ندارد. مزارع سرسبز لاکیس بوی باروت میدهد نه علف تازه. دلم میخواهد بپرسم به نظرش هنوز هم مزارع لبنان و سبلان عین هم هستند؟ هنوز هم گوشت برههای هر دو لذیذ است؟
هوالحبیب
میتوانستم کارهای دیگری انجام بدهم
مثلا کتاب بخوانم
حداقل سه چهار تا پایاننامه را بررسی کنم
با جیپیتی چت کنم
میتوانستم بشینم و فکر کنم لااقل
اما نشستم و شناسنامه را نوشتم
کامل کامل نه؛ اما بیشتر سوالات را نوشتم
با اینکه هنوز خیلی نقاط کور وجود دارد
با اینکه هنوز مثل کف دست نمیشناسمشان
اما تجربه جالبی بود
خیلی جالب
هوالحبیب
تازه پشت لبهایش سبز شده. به شهادت که میرسد، سر به زیر میگوید: الحمدالله. بار اولم نیست میشنوم اما از زبان کسی به این سن و سال تازگی دارد. تعجب میکنم. از خودم میپرسم: این همه ایمان از کجا میآید؟ این همه یقین؟ این همه باور که جاخوش کرده توی این قلب کوچک. قلبی که حتما از درد مچاله شده؛ اما هنوز پابرجاست. هنوز زنده است. میتپد. امید میدهد. حمد میگوید.
میبینی قلبهای زیادی زندهاند این روزها. به خودم میگویم کاش این حرفها کمی به سن وسالت بربخورد. کاش از خودت بپرسی وقتش نشده؟