هوالحبیب
هوای اتاق دمکرده بود. حاجبابا گفت: «پاشین برین بیرون یه بادی به کلهتون بخوره». رویم را تنگتر گرفتم که خندهام بیرون نریزد. نگاه حاجبابا طوری بود که بیواسطه بلند شدیم. ایوان را رد کردیم. بالهای چادرم را به هم پیچیدم و کمی بالا گرفتم. خدا خدا میکردم زیر پایم نپیچد. پلهها را شمرده شمرده پایین آمدم. توی دلم غوغایی بود. انگار همه هول و والای عالم جمع شده بود توی دلم. یک ترس ناشناخته یک حس مبهم داشت توی رگهایم میدوید. تازه سر شب بود. عکس ماه افتاده بود توی حوض آب وسط حیاط. از صبح افتاده بودم به جان کاشیهایش و سابیده بودمشان. حسابی برق افتاده بودند. نه خزهای بود نه جلبکی. آب مثل آیینه صاف و زلال میدرخشید. چند ماهی ول داده بودم توی حوض. ماهیها دور ماه طواف میکردند. لابهلای رُزها صدای پچپچ جیرجیرکها میآمد. نسیم آرام آرام از بین شاخ و برگ تاکها میدوید و مینشست روی گونههای سرخم. انگار توی تنم تنور آتش زبانه میکشید. داغ شده بودم. نشستیم روی همان تخت چوبی زیر داربست. روی همان قالیچه دست بافت مادرم. حکما از شرم و حیا بود که سرم بالا نمیآمد. میخواستم حواس خودم را پرت کنم شاید. گره به گره قالی را برانداز میکردم. توی خیالم زخمهای دستهای مادرم را میشمردم. یکی دو تا سه تا… اوه چه صبری داشته بود. چه خون دلی خورده بود. قلبم مثل یک گنجشک کوچک تند تند خودش را به قفسه سینهام میکوبید. آنقدر بلند که میترسیدم او هم صدایش را بشنود. از زیر چادر یاسیام دستم را گذاشتم روی قلبم. یک آیت الکرسی برایش خواندم. بعد زیر چشمی نگاهش کردم. داشت باغچه را برانداز میکرد. لباس آبی آسمانی توی تنش خوش نشسته بود. شلوار سورمهای به پا داشت و جورابهای سفید. انگار دستی هم توی موها و ریشهای بورش برده بود. نگاهش پر شوق بود. حکما یاسها دل او را هم برده بودند. ناغافل بلند شد. دلم ریخت؛ یعنی به همین زودی پشیمان شده بود. رفت سمت حوض. نشست روی لبهسنگی. دست برد توی آب. میترسیدم لب باز کنم. دلم میخواست حرف بزند. چیزی بگوید و این ترس و واهمه را بشوید و ببرد؛ اما او انگار در این عالم نبود…