خانه
یک رنگ
ارسال شده در 12 خرداد 1404 توسط زفاک در روزنوشت, شطحیات

هوالحبیب

می‌دانی، بعضی‌ها را باید از دور دوست داشت. بعضی‌ها فقط از دور زیبا هستند، دلفریب و عزیز؛ اما وقتی نزدیک می‌شوی؛ وقتی به حریمشان وارد می‌شوی؛ زانو به زانویشان می‌نشینی. هم‌نفس می‌شوی. وقتی بقچه دلشان را وا می‌کنند و واژه‌ها بیرون می‌ریزند؛ می‌خورد توی ذوقت. انگار سطل آب سردی شره شده باشد روی سرت. کپ می‌کنی. تازه می‌فهمی؛ رکب خورده‌ای، ناجور. نه، این خبرها هم نبود. اینجا هم آسمان همان رنگ بود؛ حتی بی‌ابر‌تر و زمینش بی‌رمق‌تر و درخت‌هایش بی‌برگ‌و بارتر.

شده دلت یک روح بزرگ بخواهد؛ این روزها. وسیع و دست‌نایافتنی. جایی که درونش جولان دهی؟ بدوی بی‌واهمه. بی بن‌بست. بی‌انتها.

شده خسته‌ باشی از متر و مقیاس‌های زمینی. از رفاقت‌های دنیایی. از سلام‌های پر طمع. دلت رفیقی از جنس آسمان ‌بخواهد. روزها بقچه دلش را که برایت وا می‌کند، بوی بهشت بدود توی ریه‌هایت. کسی که دستش در دست فرشته‌ها باشد؛ شب‌ها دستت را بگیرد و با فرشته‌ها ریسه شوید تا آسمان.  کسی خالی از همه تکاثر‌ها. تهی از همه رنگ‌ها. یک رنگ مثل خدا…    

آسمان ,جنس ,رفاقت ,رفیق ,روح ,زانو ,زمین ,یک رنگ نظر دهید »
پنج‌شنبه عصر؛ ساعت پنج
ارسال شده در 8 خرداد 1404 توسط زفاک در شطحیات

هوالحبیب

آدمی بدی هستم نه؟ نمی‌دانم. شاید. شاید چون نشسته‌ام اینجا و هندزفری را چپانده‌ام توی گوش‌هایم. وقتی میم حرف وبینار را پیش کشید مثل همیشه خودم را انداختم وسط. توی هوا پیشنهادش را قاپیدم. علم غیب که نداشتم. پشت دستم را که بو نکرده بودم. چه می‌دانستم دنیا چه خوابی برایت دیده. چه می‌دانستم سیبی که بالا رفته می‌خواهد با سر به زمین بخورد؛ له و لورده شود. نمی‌دانستم قرار خدا، پنج‌شنبه، ساعت پنج عصر با تو چیست؟ می‌دانی که من مثل همیشه سر قول و قرارهایم هستم. حالا گیرم مجازی باشد…

اصلاً می‌دانی از یک جایی به بعد می‌فهمی دنیا آنقدرها هم که فکر می‌کردی ارزشش را ندارد. زندگی آنقدرها هم چیز قشنگی نیست؛ آنقدر که خودت را به آب و آتش بزنی. که چه؟ از یک جایی به بعد تازه می‌فهمی باید یک چیزی باشد. نوعی مخدر شاید. چیزی که دردها را از روی شانه‌های نحیفت بردارد بی‌منت. بی‌آنکه زبان باز کنی پیش این و آن. برای لحظاتی خودت را از خودت بگیرد. می‌فهمی نه؟

پس زمینه تصویر میم همان پروفایلش هست. یک نشیمن دنج که پنجره‌اش با پرده‌های شیک مخمل قهوه‌ای سوخته پوشیده شده. سیخ نشسته روی مبل سه‌نفره سلطنتی همان رنگ پرده و زل زده است به ما. نامحرمی نیست؛ حجابش هم کامل است؛ اما چادری روی سرش انداخته. برعکس تصویر پروفایلش. چادرش از همان براق‌هاست. همان‌ها که گل‌های درشتش می‌خواهد چشم‌هایم را کور کند. سفیدی صورتش در پس زمینه روسری صورتی بیشتر به چشم می‌آید.

صدا و دوربین را بستم. لم دادم به بالش و پاهایم را انداختم روی هم. دفتر و کاغذ به دست. منتظر که میم لب باز کند. نسیمی می‌وزد و صدای لا الله الا الله می‌پاشد توی اتاق. من حواسم باید پیش که باشد؟ من باید کجا باشم؟ نمی‌دانم. رسم رفاقت می‌گوید: تو، اما کدام رفاقت؟ دیگری چیزی از رفاقت هم مانده؟ تو باید بگویی یا من؟ نمی‌دانم…

شش دنگ حواسم را می‌دهم به میم، به خرده‌فرمایش‌های جناب سینگر که از دهانش بیرون می‌ریزد و تا نورون‌هایم پیش می‌رود. باید جایی برایش در نظر بگیرم. باید گذشته‌ها را دور بریزم. جایی توی کشوی بلند مدت‌ها خالی کنم. حالا حالا به این اندوخته‌ها نیاز دارم، می‌فهمی نه؟

میم سرش را کج می‌کند و لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند. انگار از سوالم خوشش آمده. حکما بریکینگ بد هم عقده‌ای بوده. اصلاً می‌دانستی روان‌شناسی یک وزنه سنگین در شخصیت‌پردازی است! کسی چه می‌داند. شاید هم حق با فروید باشد و همه چیز در کودکی آدم‌ها قایم شده. پشت خاطره‌های به ظاهر دور و گم.

نسیمی می‌وزد دوباره. به خیالم باید سلام را داده‌ باشند. حالا لحد آماده است. مثل همیشه کسی هست که خودش را بیاندازد توی گور. بندهای کفن را باز ‌کند و صورتی روی خاک‌های سرد آرام بگیرد. و حاج شیخ عمامه‌اش را محکم کرده و بالای قبر تند تند زمزمه می‌کند؛ اما این بار فرق دارد. تو تا ابد حسرت به دل این صورت می‌مانی. من نمی‌فهمم چه می‌گویم نه؟

می‌دانی حرف‌های سینگر آنقدر خشک و زمخت شده که می‌پرد توی گلوی میم. راه‌به‌راه سرفه می‌کند. دلم می‌سوزد برایش. دختر خوبی است، خیلی خوب…

آدم بدی هستم رفیق نه؟ حکماً، آنقدر بد که خودم را از تو دریغ کنم امروز. که گوشه اتاق کز کنم توی خودم. حوصله نکنم توی چشم‌های پف کرده‌ات خیره شوم و صدای هق‌هق‌های خفه‌ات را بشنوم. اصلاً صدایی برایت مانده حالا؟

می‌دانی آنقدر بدم که شانه‌هایم برای چند لحظه هم سنگینی سرت را تحمل نکند امروز. حتی چیزی مثل این واژه‌ها را هم از تو دریغ می‌کنم. چیزی که وسط این مصیبت دلت را گرم کند. دلت را، دلت حالا مثل یک تکه آتش آخته است حکما نه؟ دارد می‌سوزد نه؟ آی می‌سوزد.

اصلاً بی‌خیال… امشب باز از آن شب‌هاست. شب‌هایی که هر چه بیشتر بنویسی سنگین‌تر می‌شوی؛ می‌فهمی چه می‌گویم؟؟

 

بریکینگ بد ,حجاب ,رفاقت ,رفیق ,روانشناسی ,سینگر ,شخصیت ,فروید ,مجازی ,مرگ ,وبینار ,پروفایل ,چادر نظر دهید »
سمیع الدعا
ارسال شده در 7 خرداد 1404 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب


دارم به خودم دلداری می‌دهم؟ نمی‌دانم. شاید. کاری از من ساخته نبود؟ نمی‌دانم! باید چه می‌کردم برای زن رنجوری که با سیل آدم‌ها وارد شده بود. برای برگه بیمه تکمیلی توی دست‌هایش که خیس خورده بود از گرمای روزهای پایانی بهار. برای چشم‌های عسلی که پشت شیشه عینک مستطیلی ریز شده بود توی صورتم. دنبال چه می‌گشت؟ نمی‌دانم. شاید ردپایی از آشنایی قدیمی. برای لب‌هایی که شاید روزهای زیادی به خنده باز نشده بود و حالا داشت تند تند می‌جنبید. برای دست‌هایی که چروکیده بود و لرزان به چادرم کشیده می‌شد.

می‌دانی من کارمند اداره بیمه نبودم که شش صبح از خانه بیرون بزنم تا زن معطل نشود. من دختر یا حتی عروسش هم نبودم تا تک و تنها توی خیابان‌ها رهایش نکنم. ـ اصلا نمی‌دانم بچه‌ای هم داشت یا نه؟ ـ من حتی راننده تاکسی نبودم که دشت اول صبحم را خیرات کنم.

من که بودم؟ نمی‌دانم. شاید آدمی که دلش خوش بود می‌رود تا اولین جلسه تدریس خصوصی‌اش در مکانی عمومی را اجرا کند. توی دلش پر از شور و شوق تدریس بود. آدمی که شاید دلش خوش بود لااقل صندلی کناری اتوبوس را برای زنی درمانده خالی کرده و شاید توی رودربایستی صدایی که انگار از پشت کوه‌ها به گوش می‌رسد، کارتی هم کشیده. باید ایستگاه بعدی پیاده می‌شدم. پس حتی مجال گوش دادن هم نبود. سنگ صبور بودن حتی. زن انگار فهمیده بود از نگاهم، که هول روی اسم خیابان‌ها و آدم‌ها می‌دوید. و گوشم که به صدای راننده بود ـ مرامش گل کرده بود و ایستگاه‌ها را یکی یکی بالا می‌داد تا کسی جا نماند.
-کوچه حنا
- خلف باغ
- دروازه قصاب‌ها
زن انگار از دستم که به میله اتوبوس گره خورده بود فهمیده بود عجله‌ام را. نمی‌دانم. انگار تنها شانس امروزش بودم که داشت از دستش می‌رفت. واژه‌ها مثل پرنده‌هایی اسیر تند تند از دهانش رها می‌شدند توی هوا. می‌خواستند بیایند روی شانه‌های من بنشینند. و منی که فرصت نداشت مثل همیشه. آدمی که دلش جوش کارهای خودش را داشت. کسی که شاید داشت به بی‌تفاوتی تن می‌داد، نمی‌دانم.

امروز دلم سوخت نه برای زنی خسته که سرطان ریشه دوانده بود توی تنش و داشت یکی یکی سلول‌هایش را بی‌رحمانه می‌جوید و بیماری قلبی که داشت ته مانده توانش را هم می‌دزید و او توی خیابان‌ها و اداره‌ها حیران بیمه تکمیلی‌اش بود شاید از پس خرج‌هایش برآید.

امروز دلم شاید برای خودم سوخت. برای اینکه ناتوان بودم، بیش از همیشه. چیزی بدتر از این هم هست؟ اینکه حتی فرصت نشستن کنار آدم‌ها را نداشته باشی؟ برای دقایقی دل به دلشان بدهی. دلم برای خودم سوخت که پا تند کردم سمت دیگر خیابان و حتی نایستادم تا از پشت شیشه‌های خاک گرفته اتوبوس دردهای زنی را تماشا کنم.
می‌دانی اینکه فکر کنی عاجز‌ترین آدم دنیایی، بدترین درد است. اینکه فکر کنی دست‌هایت توان باز کردن گره‌ای را ندارد.

بگذار به خودم دلداری بدهم. بگذار سرم را روی دوش واژه‌ها بگذارم. دردم را با آنها تقسیم کنم. دنیا اینقدرها هم تیره و تار نیست، نه؟ من، تو، ما ـ همه آدم‌ها ـ سرمایه‌ای داریم به نام دعا. خدایی هست بالای سرمان. وجودی که حائل بین خودمان و دلمان هست. می‌تواند صدای شکستن قلب‌هایمان را زودتر از آدم‌ها بشنود. واژه‌ها زودتر از همه پر می‌کشند سمت آسمان. می‌رسند به دست خود خدا. مگر نه؟


#به_قلم_خودم

17484278494f08f106a23e60f75a087a926f2b1282.jpg

اتوبوس ,اداره ,برگه ,بهار ,بیمه ,بیمه تکمیلی ,تاکسی ,تکمیلی ,خیابان ,دختر ,دشت اول ,دعا ,سرطان ,شش ,قلب ,مریضی ,گرما نظر دهید »
کادح
ارسال شده در 5 خرداد 1404 توسط زفاک در یار مهربان

هوالحبیب

گفت: انسان را در رنج آفریدم؛ گفت: “انک کادح"؛ کدح یعنی سلوکی رنج‌‌‌آلود؛ پس هر کسی به قاعده خودش دچار است؛ دچار رنجی، دردی یا غمی. کم یا زیادش فرقی نمی‌کند؛ مهم برخورد آدم‌هاست. عده‌ای از این رنج و درد برای خودشان باتلاق می‌سازند و روز به روز در آن فرو می‌روند؛ بی‌هیچ دستاویز و راه نجاتی. رنج‌ها دست و پاگیرشان می‌شود و مانع رشدشان؛ اما آدم‌های دیگری هم هستند؛ کسانی که از رنج‌هایشان نردبان می‌‌سازند و از آن پله پله تا ملاقات خدا بالا می‌روند…

امروز وقتی سهمیه جمع‌خوانی را تمام کردم؛ به احمد فکر کردم. به مردی که در طول زندگی سی ساله‌اش رنج‌های زیادی چشید. در فقر و نداری بزرگ شد. با دردهای زیادی دست و پنجه نرم کرد. روزی خبر مفقودالاثر شدن رحمان نوجوان را شنید، روز دیگری دوست و همرزم دیرینه‌اش قامت‌بیات را از دست داد. حتی دختر شش‌ماهه‌اش در آغوشش پر کشید. شوخی نیست؛ هر کدام از اینها می‌تواند مردی را به زمین بزند؛ کمر انسانی را خم کند؛ اما به قول فخرالسادات، او در هیچ کدام متوقف نشد. گریه کرد مثل هر انسان دردمندی دیگری؛ اما دچار رکود و رخوت نشد. هیچ وقت از پا ننشست؛ مثل رود جاری شد و به دریا رسید…

#به_قلم_خودم

1748240042img_20250526_072656.jpg

انسان ,باتلاق ,جمع‌خوانی ,رنج ,معرفی کتاب ,ملاقات ,نردبان ,پاییز آمد ,کادح نظر دهید »
می‌شود، نمی‌شود؟!
ارسال شده در 1 خرداد 1404 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

مدتی هست من مهندسم را رها کردم. خاک می‌خورد سر طاقچه وجودم. کسی احوالش را نمی‌پرسد، حتی خودم. شده یک چیز زینتی. جلوی چشم گذاشتم که یادم نرود. یا یادشان نرود. نمی‌دانم؟ گه‌گداری می‌روم سراغش. با نم دستمال گرد‌وخاک‌ را از سر و رویش می‌گیرم. خوب برق می‌اندازم. طوری که درونیاتش واضح شود؛ لااقل برای خودم. گاهی هم نگاهی از سر حسرت می‌اندازم به وجودش، به توانایی‌هایش و بعد دوباره می‌گذارمش سر طاقچه وجودم. هنوز هم نفهمیدم؛ من دست رد به رویش زدم یا دیگران.

این روزها با من متکلمم دم‌خورم. چله خدمت گرفته‌ام برای خودم. حرف‌های رئیس‌جمهور شهید در ذهنم می‌چرخد. ناامیدی ممنوع! خستگی ممنوع! بر فرض که راه‌ها بر من مهندسم بسته باشد. بر فرض من استادیارم معطل نیم واحد ناقابل باشد در یک حوزه دور از دسترس! من متکلمم که هست. نفس می‌کشد درونم هنوز. شاید به نظریه جدیدی نرسد؛ اما من محکومم به دویدن به وسع خودم. می‌توانم علم را نه اندازه متکلم‌های قدرقدرت اما به قدر خودم جلو ببرم و پژوهیدن یعنی همین؛ خشتی بگذاری و دیگران خشت‌های بعدی را.

این روزها سرم توی کتاب‌هاست. صبحم را با آنها شروع می‌کنم. بین سطرها می‌چرخم. مثل کوهنوردی تازه نفس عزمم را جزم می‌کنم. بندهای پوتین ذهنم را محکم می‌کنم. کمربندش را باز و بسته می‌کنم. نفس‌های بلند می‌کشم. ریه‌هایش را از اکسیژن دم صبح پر می‌کنم. کوله‌اش را روی شانه جابه‌جا می‌کنم. نقاب کلاهش را با نور آفتاب تنظیم می‌کنم. نگاهی به قله می‌اندازم. بسم الله می‌گویم و راه آغاز می‌شود. گاهی به شیب‌های تندی می‌رسم. راه باریک می‌شود. پا سست می‌کنم. آرام و شمرده قدم برمی‌دارم. پایم بلغزد کارم ساخته است!

گاهی به پرتگاه‌ می‌رسم؛ دست و دلم می‌لرزد. پا به پا می‌شوم. نفسم در سینه حبس می‌‌شود. باید تصمیم بگیرم. در نهایت چند قدم عقب عقب می‌روم؛ چشمم را می‌بندم و از لبه پرتگاه می‌پرم. چشم باز می‌کنم و آن طرف خودم را صحیح و سالم می‌بینم؛ توی دلم ذوق می‌کنم.

گاهی اما دست فهمم به صخره‌ها نمی‌رسد. روی پنجه پا قد می‌کشم؛ اما نمی‌شود. بلندند؛ بلندتر از آنچه خیال می‌کردم. از پس حرف‌هایشان برنمی‌آیم. به بالای سرم نگاه می‌کنم. خورشید وسط آسمان رسیده و توان من تحلیل رفته! ماهیچه‌های ذهنم گرفته و باید بنشینم. باید خستگی بگیرم از ذهن بی‌رمقم. پیش همان صخره‌های بلند و تیز نفس تازه کنم.

می‌دانی گاهی وسط کوهنوردی‌های این روزهایم؛ دلم می‌‌خواهد پرده زمان را بدرم. کاش می‌شد برای مدتی در محضر خواجه‌نصیر نفس بکشم. بین متکلم‌ها، خواجه چیز دیگری است. شاید چون در وجودش یک من فیلسوف دارد؟ یا چون یک من مهندس؟ یا یک من منجم؟ یا یک من شاعر؟ برای خودش ملغمه‌ای است از علوم جناب خواجه. محشر است نه؟!
دلم می‌خواهد وسط کوه‌نوری‌ها سر از کلاس و درس او در بیاورم. لابه‌لای شاگردانش بچرخم. شاید فرجی شود. نفس استاد حق است مگرنه؟ شاید کمی بیشتر از این‌ها که فهمیدم؛ بفهمم. کمی بیشتر، اندازه خودم مثلاً…

گاهی هم دلم می‌خواهد وقتی کنار یکی از آن صخره‌های بلند نشسته‌ام؛ خود حضرت خواجه دستش را دراز کند. دست فهمم را بگیرد. بالا بکشد. اصلا خودش توحید را لقمه لقمه به دهانم بگذارد بی‌منت. می‌شود؛ نمی‌شود؟!

#به_قلم_خودم
#چله_خدمت
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور

1747909392img_20250522_134936.jpg

استادیار ,خواجه ,خواجه‌نصیر ,رئیسی ,شهید جمهور ,شهید خدمت ,علم ,فیلسوف ,متکلم ,مهندس ,پرتگاه ,پژوهیدن ,کلام ,کوه ,کوهنوردی نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 97
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 41
  • دیروز: 90
  • 7 روز قبل: 446
  • 1 ماه قبل: 3598
  • کل بازدیدها: 191335
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان