هوالحبیب
دارم به خودم دلداری میدهم؟ نمیدانم. شاید. کاری از من ساخته نبود؟ نمیدانم! باید چه میکردم برای زن رنجوری که با سیل آدمها وارد شده بود. برای برگه بیمه تکمیلی توی دستهایش که خیس خورده بود از گرمای روزهای پایانی بهار. برای چشمهای عسلی که پشت شیشه عینک مستطیلی ریز شده بود توی صورتم. دنبال چه میگشت؟ نمیدانم. شاید ردپایی از آشنایی قدیمی. برای لبهایی که شاید روزهای زیادی به خنده باز نشده بود و حالا داشت تند تند میجنبید. برای دستهایی که چروکیده بود و لرزان به چادرم کشیده میشد.
میدانی من کارمند اداره بیمه نبودم که شش صبح از خانه بیرون بزنم تا زن معطل نشود. من دختر یا حتی عروسش هم نبودم تا تک و تنها توی خیابانها رهایش نکنم. ـ اصلا نمیدانم بچهای هم داشت یا نه؟ ـ من حتی راننده تاکسی نبودم که دشت اول صبحم را خیرات کنم.
من که بودم؟ نمیدانم. شاید آدمی که دلش خوش بود میرود تا اولین جلسه تدریس خصوصیاش در مکانی عمومی را اجرا کند. توی دلش پر از شور و شوق تدریس بود. آدمی که شاید دلش خوش بود لااقل صندلی کناری اتوبوس را برای زنی درمانده خالی کرده و شاید توی رودربایستی صدایی که انگار از پشت کوهها به گوش میرسد، کارتی هم کشیده. باید ایستگاه بعدی پیاده میشدم. پس حتی مجال گوش دادن هم نبود. سنگ صبور بودن حتی. زن انگار فهمیده بود از نگاهم، که هول روی اسم خیابانها و آدمها میدوید. و گوشم که به صدای راننده بود ـ مرامش گل کرده بود و ایستگاهها را یکی یکی بالا میداد تا کسی جا نماند.
-کوچه حنا
- خلف باغ
- دروازه قصابها
زن انگار از دستم که به میله اتوبوس گره خورده بود فهمیده بود عجلهام را. نمیدانم. انگار تنها شانس امروزش بودم که داشت از دستش میرفت. واژهها مثل پرندههایی اسیر تند تند از دهانش رها میشدند توی هوا. میخواستند بیایند روی شانههای من بنشینند. و منی که فرصت نداشت مثل همیشه. آدمی که دلش جوش کارهای خودش را داشت. کسی که شاید داشت به بیتفاوتی تن میداد، نمیدانم.
امروز دلم سوخت نه برای زنی خسته که سرطان ریشه دوانده بود توی تنش و داشت یکی یکی سلولهایش را بیرحمانه میجوید و بیماری قلبی که داشت ته مانده توانش را هم میدزید و او توی خیابانها و ادارهها حیران بیمه تکمیلیاش بود شاید از پس خرجهایش برآید.
امروز دلم شاید برای خودم سوخت. برای اینکه ناتوان بودم، بیش از همیشه. چیزی بدتر از این هم هست؟ اینکه حتی فرصت نشستن کنار آدمها را نداشته باشی؟ برای دقایقی دل به دلشان بدهی. دلم برای خودم سوخت که پا تند کردم سمت دیگر خیابان و حتی نایستادم تا از پشت شیشههای خاک گرفته اتوبوس دردهای زنی را تماشا کنم.
میدانی اینکه فکر کنی عاجزترین آدم دنیایی، بدترین درد است. اینکه فکر کنی دستهایت توان باز کردن گرهای را ندارد.
بگذار به خودم دلداری بدهم. بگذار سرم را روی دوش واژهها بگذارم. دردم را با آنها تقسیم کنم. دنیا اینقدرها هم تیره و تار نیست، نه؟ من، تو، ما ـ همه آدمها ـ سرمایهای داریم به نام دعا. خدایی هست بالای سرمان. وجودی که حائل بین خودمان و دلمان هست. میتواند صدای شکستن قلبهایمان را زودتر از آدمها بشنود. واژهها زودتر از همه پر میکشند سمت آسمان. میرسند به دست خود خدا. مگر نه؟
#به_قلم_خودم
