میشود؛ نمیشود؟ مدتی هست من مهندسم را رها کردم. خاک میخورد سر طاقچه وجودم. کسی احوالش را نمیپرسد، حتی خودم. شده یک چیز زینتی. جلوی چشم گذاشتم که یادم نرود. یا یادشان نرود. نمیدانم؟ گهگداری میروم سراغش. با نم دستمال گردوخاک را از سر و رویش میگیر… بیشتر »
کلید واژه: "شهید جمهور"
هوالحبیب همه آمده بودند. صندلیها پر بود. جلسه آخر بود. فقط دو تا صندلی خالی بود. خالی خالی هم که نه. دو تا قاب عکس گذاشته بودند. چقدر زود رفتی توی قاب عکس. باورمان نمیشود. چقدر دلمان سوخت با جای خالی تو. با قاب عکس تو. فکرش هم نمیکردیم. روزگار خوشی… بیشتر »
هوالحبیب میفهمی؟! آتش افتاده به جانمان میسوزیم حتی واژههایمان… بیشتر »