هوالحق نرفتم تشییع. نمیدانم چرا. حاج حبیب آدم مردمداری بود. دست به خیر بود. شهره شهر بود به امام حسینی بودن. جلودار هیئتها بود. پس چرا نرفتم باز. نمیدانم شاید از دیدن آدمهای عزادار میترسیدم. شاید میترسیدم با مرگ روبهرو شوم. میترسیدم مرگ زل بزند… بیشتر »
کلید واژه: "مرگ"
هوالحبیب از پریروز تا حالا هر بار پرسیده خانم خوبی بود. گفتم خانم خوبی بود. به دروغ؟ شاید خودم هم نمیدانم. هر بار با سوالش، زنی بلند بالا با مقنعه مشکی و مانتو بلند و گشاد به همان رنگ نقش بسته توی ذهنم. با عینکی که مثل همیشه گذاشته روی نوک دماغ… بیشتر »
هوالحبیب سرمان گرم بود. نمیدانم از کجا شروع شد؟ از دوبینی؟ تاری دید؟ حواسپرتی؟ سردردهای گاه و بیگاه؟ مسئله اصلا اینها نیست. اصلا اولش مهم نیست. مهم آخرش است. مهم این روزهای سخت است. دردهایی که ذره ذره وجودت را جوید. هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت.… بیشتر »
هوالشهید من هم مثل بقیه، گاهی مینشینم و به آن فکر میکنم. نمیدانم کی و کجا از راه میرسد؟ اما میدانم که میرسد؛ ناگزیر. دلم نمیخواهد مرا غافلگیر کند. دلم نمیخواهد با تصادف بمیرم یا توی بستر بیماری یا اینقدر پیر و زمینگیر شوم که آرزوی مرگم را… بیشتر »
هنوز صفحه آخر جزوه را مرور نکردم برای بار دوم. با اینکه مطالب سختی نیست اما نمیدانم چرا توی ذهنم نمیماند. مثل ماهی لیز میخورد و میرود. به کجا نمیدانم. اما جایی که باید بماند نمیماند. باید بماند که بتوانم روی برگه بنویسم. باید ثابت کنم که طلبه درس… بیشتر »