هوالحبیب در منتها الیه شهر خشتی دست راست، رو به قبله خانهای است و زنی که صبح به صبح پیش از خودنمایی خورشید کوچه را برایت آبوجارو میکند شاید برگردی اما خیرهسری تو… ظهر به ظهر سفره دلتنگی میاندازد روی ایوان حیاط پیش چشم شببوها همچنان خیره به… بیشتر »
کلید واژه: "بهار"
هوالحبیبخستهام از آدم بودن. از این اختیار اجباری. از این دربند جسم بودن. دلم میخواست نسیم بهاری باشم. بیتن، آزاد و رها. نه سرد و نه گرم. ملایم و مطبوع؛ آنقدر که همه حسرتش را ببرند. هر بهار یک نفس همهی دشتها و گندمزارها را بدوم. بوزم. روی سر گونها… بیشتر »
هوالحبیب هی حواست هست؟ زمستان دارد بساطش را جمع میکند. دامنش را دیر اما حسابی تکانده. هی یادت نرود. ما عهد بستهایم. ما دانههای خیس خورده گندمیم توی ظرف سفالی پشت پنجره. لحظه موعود نزدیک و نزدیکتر میشود. کم کم نورآفتاب از لابهلای ابرهای سفید و… بیشتر »
هوالحبیب اینجا حال همهی غنچهها خوب است حال همهی قمریها انگار بهار حال همه را خوش کرده همه الا… این روزها برای حال تو کاری از دست بهار نارنجها ساخته نیست میدانم حتی با قدم زدن در هوای بارانی اتفاقی نمیافتد باید معجزهای رخ دهد… بیشتر »