هوالحبیب
مدتی هست من مهندسم را رها کردم. خاک میخورد سر طاقچه وجودم. کسی احوالش را نمیپرسد، حتی خودم. شده یک چیز زینتی. جلوی چشم گذاشتم که یادم نرود. یا یادشان نرود. نمیدانم؟ گهگداری میروم سراغش. با نم دستمال گردوخاک را از سر و رویش میگیرم. خوب برق میاندازم. طوری که درونیاتش واضح شود؛ لااقل برای خودم. گاهی هم نگاهی از سر حسرت میاندازم به وجودش، به تواناییهایش و بعد دوباره میگذارمش سر طاقچه وجودم. هنوز هم نفهمیدم؛ من دست رد به رویش زدم یا دیگران.
این روزها با من متکلمم دمخورم. چله خدمت گرفتهام برای خودم. حرفهای رئیسجمهور شهید در ذهنم میچرخد. ناامیدی ممنوع! خستگی ممنوع! بر فرض که راهها بر من مهندسم بسته باشد. بر فرض من استادیارم معطل نیم واحد ناقابل باشد در یک حوزه دور از دسترس! من متکلمم که هست. نفس میکشد درونم هنوز. شاید به نظریه جدیدی نرسد؛ اما من محکومم به دویدن به وسع خودم. میتوانم علم را نه اندازه متکلمهای قدرقدرت اما به قدر خودم جلو ببرم و پژوهیدن یعنی همین؛ خشتی بگذاری و دیگران خشتهای بعدی را.
این روزها سرم توی کتابهاست. صبحم را با آنها شروع میکنم. بین سطرها میچرخم. مثل کوهنوردی تازه نفس عزمم را جزم میکنم. بندهای پوتین ذهنم را محکم میکنم. کمربندش را باز و بسته میکنم. نفسهای بلند میکشم. ریههایش را از اکسیژن دم صبح پر میکنم. کولهاش را روی شانه جابهجا میکنم. نقاب کلاهش را با نور آفتاب تنظیم میکنم. نگاهی به قله میاندازم. بسم الله میگویم و راه آغاز میشود. گاهی به شیبهای تندی میرسم. راه باریک میشود. پا سست میکنم. آرام و شمرده قدم برمیدارم. پایم بلغزد کارم ساخته است!
گاهی به پرتگاه میرسم؛ دست و دلم میلرزد. پا به پا میشوم. نفسم در سینه حبس میشود. باید تصمیم بگیرم. در نهایت چند قدم عقب عقب میروم؛ چشمم را میبندم و از لبه پرتگاه میپرم. چشم باز میکنم و آن طرف خودم را صحیح و سالم میبینم؛ توی دلم ذوق میکنم.
گاهی اما دست فهمم به صخرهها نمیرسد. روی پنجه پا قد میکشم؛ اما نمیشود. بلندند؛ بلندتر از آنچه خیال میکردم. از پس حرفهایشان برنمیآیم. به بالای سرم نگاه میکنم. خورشید وسط آسمان رسیده و توان من تحلیل رفته! ماهیچههای ذهنم گرفته و باید بنشینم. باید خستگی بگیرم از ذهن بیرمقم. پیش همان صخرههای بلند و تیز نفس تازه کنم.
میدانی گاهی وسط کوهنوردیهای این روزهایم؛ دلم میخواهد پرده زمان را بدرم. کاش میشد برای مدتی در محضر خواجهنصیر نفس بکشم. بین متکلمها، خواجه چیز دیگری است. شاید چون در وجودش یک من فیلسوف دارد؟ یا چون یک من مهندس؟ یا یک من منجم؟ یا یک من شاعر؟ برای خودش ملغمهای است از علوم جناب خواجه. محشر است نه؟!
دلم میخواهد وسط کوهنوریها سر از کلاس و درس او در بیاورم. لابهلای شاگردانش بچرخم. شاید فرجی شود. نفس استاد حق است مگرنه؟ شاید کمی بیشتر از اینها که فهمیدم؛ بفهمم. کمی بیشتر، اندازه خودم مثلاً…
گاهی هم دلم میخواهد وقتی کنار یکی از آن صخرههای بلند نشستهام؛ خود حضرت خواجه دستش را دراز کند. دست فهمم را بگیرد. بالا بکشد. اصلا خودش توحید را لقمه لقمه به دهانم بگذارد بیمنت. میشود؛ نمیشود؟!
#به_قلم_خودم
#چله_خدمت
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور