هوالحبیب
میدانی، بعضیها را باید از دور دوست داشت. بعضیها فقط از دور زیبا هستند، دلفریب و عزیز؛ اما وقتی نزدیک میشوی؛ وقتی به حریمشان وارد میشوی؛ زانو به زانویشان مینشینی. همنفس میشوی. وقتی بقچه دلشان را وا میکنند و واژهها بیرون میریزند؛ میخورد توی ذوقت. انگار سطل آب سردی شره شده باشد روی سرت. کپ میکنی. تازه میفهمی؛ رکب خوردهای، ناجور. نه، این خبرها هم نبود. اینجا هم آسمان همان رنگ بود؛ حتی بیابرتر و زمینش بیرمقتر و درختهایش بیبرگو بارتر.
شده دلت یک روح بزرگ بخواهد؛ این روزها. وسیع و دستنایافتنی. جایی که درونش جولان دهی؟ بدوی بیواهمه. بی بنبست. بیانتها.
شده خسته باشی از متر و مقیاسهای زمینی. از رفاقتهای دنیایی. از سلامهای پر طمع. دلت رفیقی از جنس آسمان بخواهد. روزها بقچه دلش را که برایت وا میکند، بوی بهشت بدود توی ریههایت. کسی که دستش در دست فرشتهها باشد؛ شبها دستت را بگیرد و با فرشتهها ریسه شوید تا آسمان. کسی خالی از همه تکاثرها. تهی از همه رنگها. یک رنگ مثل خدا…
