هوالحبیب
منتظرم استاد تعقیباتش را بخواند و برود. شدهام قالب یخ وسط چله تابستان. نا ندارم. چهار ساعت از کلاس رفته اما انگار استاد اندازه چهل ساعت آمار تحلیلی و اسپیاساس (SPSS) به خوردمان داده. هضمش سخت شده، حتی برای من که قبلا چیزهایی چشیدهام.
مسئول جلسه خانم خندهرویی است؛ تا آمدن ناهار قوت قلب میدهد. از توانمندیهای بالقوهمان میگوید که باید بالفعل شود. ما اما در دلمان میخندیم، حسابی. مثل روز مشخص است؛ ناهار را که بخوریم، برق هم تشریف فرما شده و نسیم خنک ما را به وادی بدون داده و آمار و تحلیل میبرد.
سفره پهن میشود. بوی زرشک پلو و مرغ از زیر بستهها آلومینیومی بیرون میزند. پیچ و تاب رودههایم بیشتر میشود. کم کم از پناه دیوارها دل میکنیم و به آغوش پر مهر سفره روی میآوریم.
نان و مخلفات دست به دست میشود؛ نوبت به نوشیدنی میرسد. چشمم که به بستههای مشکی میافتد ته دلم خالی میشود. کسی توی گوشم زمزمه میکند:
- اگر باز هم…؟؟
زبانم به جواب باز نشده که مثل بیسوادها، حروف درشت انگلیسی روی بسته را هجی میکنم، گل از گلم میشکفد.
قاشق یکبار مصرف را میزنم زیر پلو و آخرین لقمه را میهمان معده مبارک میکنم.
- حالا نوبتی هم که باشه نوبت نوشیدنیه!
انگار دارم مهمترین مناسک عبادی را به جا میآورم؛ با عزت و احترام شیشه پلاستیکی را برمیدارم. اول براندازش میکنم. کلی قربان صدقهاش میروم. بعد چشمهایم را میبندم و خودم را از چشمه سرشار «زمزم» سیراب میکنم.
با هر جرعه، همه حسهای خوبی کودکی میدود توی تنم. شیشههای سرخ و سیاه جلوی چشمم رژه میروند و صدای تق تق قاشق زیر درهای فلزی توی گوشم میپیچد.
زمزم برایم بوی عید میدهد. بوی تن آقا بزرگ و سفره گل و گشادش. جیغ و داد نوهها سر نوشابههای قرمز! جر زدن سر جمعکردن درهای فلزی و جمع کردن پول رایج برای بازیهایمان.
زمزم برایم بوی رفاقتهای دبیرستان میدهد. شرط بستنهای سر کارنامه آخر سال و شاگرد اولی. میهمان شدن به بوفه مدرسه و بازیگوشی بچهها؛ مقنعه و صورتهای آبچکان از نوشابه…
آخرین جرعه را که بالا میروم از خاطرهبازی دست میکشم. به خیالم حالا معدهام توان هضم هر دادهای را دارد…
#تولید_کن
#تحریم_کالا_اسرائیلی
#ایرانی_بخر