هوالحبیب هوای اتاق دمکرده بود. حاجبابا گفت: «پاشین برین بیرون یه بادی به کلهتون بخوره». رویم را تنگتر گرفتم که خندهام بیرون نریزد. نگاه حاجبابا طوری بود که بیواسطه بلند شدیم. ایوان را رد کردیم. بالهای چادرم را به هم پیچیدم و کمی بالا گرفتم. خدا… بیشتر »
کلید واژه: "اتاق"
هوالحبیب خستهام، خیلی. پلکهایم سنگین شده. نه… نه… من نباشم کار و بار حاجشیخ میلنگد. من نباشم حساب و کتاب زمان از دستش میرود. منم که با چرخش عقربههایم به زندگیاش نظم و نسق میدهم. اما انگار نه نمیشود. پلکهایم… . کاش پلکهایم… بیشتر »
هوالحی همه دور تخت را گرفتهاند. باجی، مامان، زندایی. حتی دایی. نگاهم بینشان دور میزند. دایی زیر لب حمد میخواند. برای شفا شاید. جای بابا خالی است. باجی هقهق میکند. مامان هم شانههایش را گرفته و دلداریاش میدهد. توی دلش خدا میداند چه خبر هست.… بیشتر »