دستار را روی کله بیمویش جابهجا میکند. با خودش میگوید:«این وقت روز یعنی کیه؟!» به زحمت خودش را از روی نیمکت چوبی بلند میکند و دم در میرساند. در که روی پاشنه میچرخد؛ نگاهش روی بچهها میخکوب میشود. یک گله بچه قدونیم قد. لباسهای بلند بلوچی به تنشان… بیشتر »
کلید واژه: "بچه"
هوالحی همه دور تخت را گرفتهاند. باجی، مامان، زندایی. حتی دایی. نگاهم بینشان دور میزند. دایی زیر لب حمد میخواند. برای شفا شاید. جای بابا خالی است. باجی هقهق میکند. مامان هم شانههایش را گرفته و دلداریاش میدهد. توی دلش خدا میداند چه خبر هست.… بیشتر »
هوالحبیب یادم نیست چند ساله بودم. یادم نیست چه سالی بود حتی. بچه بودم لابد. آنقدر که قدم به تو نمیرسید. به تو که رفته بودی روی دستها. روی دست مردهای غریبه. داشتی میرفتی. برای همیشه. داشتی دور میشدی از من. توی آن چهارگوشه چوبی لبهدار که دور تا دورش… بیشتر »