بهای جان خبر گشته بود و حالا داشت از دبهای جان خبر گشته بود و حالا داشت از دهان زن همسایه بیرون میریخت: - قدحی شیر شاید جانش را بخرد. حلیمه بازیاش را نیمه رها کرد و وارد خانه شد. مادرش در گوشهای از حیاط سرگرم ریسیدن پشمها بود. آفتاب روی صورتش تند… بیشتر »
کلید واژه: "مادر"
هوالحبیب دم رفتن بود. دلش شور میزد. اما کاری از دستش برنمیآمد. دلش میگفت نه اما زبانش راه نمیبرد. همه خداحفظی کردند. او هم به ناچار. روسری سفید صورت پر چین و چروک بیبی را قاب گرفته بود. چهرهاش زردتر از همیشه به نظر میرسید. پیراهن گلگلی به تنش… بیشتر »
هوالحبیب به خیالم نوشتن راحتتر از حرف زدن است. همیشه خدا، عاشق امتحانهای کتبی بودم. مهلت داشت. میشد تمرکز کرد. سر صبر جملات را پس و پیش کرد و چیز خوبی از آب درآورد؛ اما امان از امتحانهای شفاهی. اسمم را که صدا میزدند، تپش قلب میگرفتم. دست و پایم را… بیشتر »
هوالحی همه دور تخت را گرفتهاند. باجی، مامان، زندایی. حتی دایی. نگاهم بینشان دور میزند. دایی زیر لب حمد میخواند. برای شفا شاید. جای بابا خالی است. باجی هقهق میکند. مامان هم شانههایش را گرفته و دلداریاش میدهد. توی دلش خدا میداند چه خبر هست.… بیشتر »
هوالحبیب دارم به دخترهای خانمِ ناظم فکر میکنم به جای خالی مادرشان گوشه حسینیه تازه حالا روضهها را میفهمند درد بیمادری را بیشتر »