هوالحبیب
پاییز تازه به نیمه رسیده بود که در دل کویر چشم باز کردم. در روستایی بازمانده از عهد ساسانی. کودکیهایم توی باغهای انار سپری شد. زیر سایه درختهای زرد و سرخ و نارنجیپوش. کودکیهایم طعم انار داشت. ترش و شیرین و مَلَس. من با پاییز قد کشیدم. با کِرمهای ابریشم پوست انداختم. کودکیهایم بوی خاک رُس میداد. من بزرگ شدم در آغوش کویر. کویر معلم خوبی بود مثل پدرم. کویر زیبا بود. شبها، آسمانش صاف و پاک و ساده و پر ستاره بود؛ اما عیبی داشت. آب کیمیا بود اینجا مثل پنج پهلویهای بیبی. من یاد گرفتم از کویر، مثل اجدادم، چشم انتظار آسمان نمانم. یاد گرفتم به آفتابی که چشمهایم را میسوزاند، زُل نزنم. یاد گرفتم به دل زمین بزنم. تا اعماقش بروم. خدای آسمان، خدای زمین هم بود. همین کافی بود. یاد گرفتم عرق بریزم مثل اجدادم. حتی اگر ترسیدم عقب نکشم. فقط بروم و بروم تا به آب برسم. به کیمیای کویر به چیزی که زندگی میبخشد.
درس زندگی