هوالحی همه دور تخت را گرفتهاند. باجی، مامان، زندایی. حتی دایی. نگاهم بینشان دور میزند. دایی زیر لب حمد میخواند. برای شفا شاید. جای بابا خالی است. باجی هقهق میکند. مامان هم شانههایش را گرفته و دلداریاش میدهد. توی دلش خدا میداند چه خبر هست.… بیشتر »
کلید واژه: "آغوش"
هوالحبیب پاییز تازه به نیمه رسیده بود که در دل کویر چشم باز کردم. در روستایی بازمانده از عهد ساسانی. کودکیهایم توی باغهای انار سپری شد. زیر سایه درختهای زرد و سرخ و نارنجیپوش. کودکیهایم طعم انار داشت. ترش و شیرین و مَلَس. من با پاییز قد کشیدم. با… بیشتر »