هوالحبیب
نمیدانم چرا شبی سر از اینجا در آوردم. چرا دارم خاطراتم را ورق میزنم. چرا این لیست را بالا پایین میکنم. شاید پی سوژه چرب و نرمی برای نوشتن میگردم. شاید هم دلم میخواهد یکی از بین این آدمها توی چشمهایم خیره شود و بگوید: «تو از پسش برمیآیی!» نگاهم روی اسامی میدود. چهرهها گاه آشنا میزند و گاه غریبه. اما به یک چیز که میرسد میایستد. پلک میزنم. دوباره میخوانم. کلمه فقید خودش را زورکی چسبانده کنار اسم دکتر حکیمی. چیزی در قلبم فشرده میشود. حس میکنم اشک پشت پلکهایم لمبر میزند.
میدانی شاید یادم نباشد درمنهها کجا رشد میکردند. قیچها کی میوه میدادند. نام علمی پیرگیاه چه بود. شاید ندانم خانواده رزاسه چند گونه داشت. مشخصه اصلیشان چه بود. بین خودمان بماند شاید از آن شوق و ذوق گذشته برای فهمیدن گونههای گیاهی خبری نباشد؛ اما یقین دارم یک چیز هیچ وقت از یادم نمیرود. یک چیز تا ابد توی کشوی مغزم جا خوش کرده و آن Avena sativa است.
نمیدانم کدام روز از روزهای هفته بود. هوا سرد بود یا گرم. آسمان ابری بود یا صاف. فقط یادم هست در کلاس باز شد. عاقله مرد شصت و سهچهار ساله با موهای جو گندمی از پشتش سرک کشید. بیاختیار بلند شدیم همه سی و دو نفرمان. همه دختر و پسرهایی که پر از شوق دانستن بودیم. استاد سلام داد به همه سی دو سه نفرمان. کت نخودی را از تن درآورد ـ چقدر لاغر و استخوانی بود!ـ بعد از جیب پیراهن چهارخانهاش یک گیاه بیرون کشید. چند قدم از تخته سیاه فاصله گرفت. ایستاد درست وسط کلاس. چشمهایش را ریز کرد و از پشت شیشههای مستطیلی عینکش نگاهمان کرد. همه سی دو سه نفرمان را. خیالش که راحت شد؛ درس را شروع کرد.
Avena sativa اسم و فامیل یک هنرپیشه نیست. یک برند معروف لباس یا ماشین هم نیست. نام علمی یک گونه گیاهی است. از خانواده گندمیان. در فارسی جو دوسر صدایش میزنند. شاید چون برخلاف جو معمولی خوشههایش دو سر دارند. آن روز جو دو سر دست به دست گشت بین همه سی و دو سه نفرمان. مثل بچههای کلاس اولی بهش زل زدیم. سر و تهاش کردیم. غلافهایش را ورانداز کردیم. روی برگهای زبر و سوزنیاش دست کشیدیم. شاید هم دور از چشم استاد بو کشیدم و مزه کردیم. - مثل میوههای زیتون تلخ دانشکده!ـ بعد با همه جزئیات به خاطر سپردیم و توی جزوههایمان اسمش را پررنگ نوشتیم. شاید حتی بعد از کلاس از حیاط دانشکده نفری یک جو دوسر پیدا کردیم و تنگ یادداشتهایمان توی جزوههایمان چسباندیم.
به کلمه فقید با حسرت نگاه میکنم. نمیدانم دکتر حکیمی کی رفت؟ چه روزی از روزهای هفته. نمیدانم آن روز هوا سرد بود یا گرم. آسمان صاف بود یا ابری. نمیدانم ما سی و دو سه نفر کجا بودیم؟ اما میدانم بهشت آنقدر گونه گیاهی دارد که او هیچ وقت بیکار نمینشیند. کسی چه میداند شاید منتظر هست تا ما دوباره کنارش جمع شویم همه سی دوـ سه نفرمان و او درسش را از سر بگیرد…