هوالحبیب
به خیالم نوشتن راحتتر از حرف زدن است. همیشه خدا، عاشق امتحانهای کتبی بودم. مهلت داشت. میشد تمرکز کرد. سر صبر جملات را پس و پیش کرد و چیز خوبی از آب درآورد؛ اما امان از امتحانهای شفاهی. اسمم را که صدا میزدند، تپش قلب میگرفتم. دست و پایم را گم میکردم. مثل آدمهای لال؛ به تته پته میافتادم. انگار چیزی به نام زبان در وجودم نبود. نه اینکه بلد نباشم ها. همه را از حفظ بودم؛ اما نمیتوانستم جملات را پشت هم ردیف کنم. درست و شمرده نمیشد. چیزی که معلم انتظار داشت. امتحان شفاهی پیشکش، دروغ چرا، حرف زدن معمول هم برایم سخت بود؛ حتی از پشت تلفن. از شرق به غرب میزدم. از شمال به جنوب؛ چپ و چوله. عیب از قوه وهمم بود حکماً. درست کار نمیکرد. شاید آن را هم نداشتم. نمیدانم. میخواستم برایت بنویسم. به خیالم بهتر از مِن مِن کردن هست؛ اما حالا که بنای نوشتن کردم. حالا که انگشتهایم روی دکمههای کیبورد معطلند، نمیدانم چه کنم. نمیدانم چه بنویسم. انگار واژهای ندارم. انگار حرفها ته مغزم ماسیدهاند. مخاطب آدم، مادرش باشد سخت است دیگر. مثلاً باید چه بگوید؟ چه بنویسد؟ وقتی آدم، وجودش را، همه هستیاش را مدیون مادرش باشد، باید برای جبرانش چه بگوید؟ اصلاً واژهها در حد و اندازه مادرها هستند؟! ترجیح میدهم دستهای گرم و چروکیدهات را در دستهای سرد و یخزدهام بگیرم. سرخرگهای پر از مهرت را زیر دستانم لمس کنم و خیره شوم به چشمهای گیرایت. حکماً نگاهها بهتر و بیشتر حرف میزنند نه؟ …