بهای جان خبر گشته بود و حالا داشت از دبهای جان خبر گشته بود و حالا داشت از دهان زن همسایه بیرون میریخت: - قدحی شیر شاید جانش را بخرد. حلیمه بازیاش را نیمه رها کرد و وارد خانه شد. مادرش در گوشهای از حیاط سرگرم ریسیدن پشمها بود. آفتاب روی صورتش تند… بیشتر »