بهای جان خبر گشته بود و حالا داشت از دبهای جان خبر گشته بود و حالا داشت از دهان زن همسایه بیرون میریخت: - قدحی شیر شاید جانش را بخرد. حلیمه بازیاش را نیمه رها کرد و وارد خانه شد. مادرش در گوشهای از حیاط سرگرم ریسیدن پشمها بود. آفتاب روی صورتش تند… بیشتر »
کلید واژه: "حیاط"
هوالحبیب هوای اتاق دمکرده بود. حاجبابا گفت: «پاشین برین بیرون یه بادی به کلهتون بخوره». رویم را تنگتر گرفتم که خندهام بیرون نریزد. نگاه حاجبابا طوری بود که بیواسطه بلند شدیم. ایوان را رد کردیم. بالهای چادرم را به هم پیچیدم و کمی بالا گرفتم. خدا… بیشتر »
هوالحبیب در منتها الیه شهر خشتی دست راست، رو به قبله خانهای است و زنی که صبح به صبح پیش از خودنمایی خورشید کوچه را برایت آبوجارو میکند شاید برگردی اما خیرهسری تو… ظهر به ظهر سفره دلتنگی میاندازد روی ایوان حیاط پیش چشم شببوها همچنان خیره به… بیشتر »
هوالحبیب اکوفمینیسم! اکوصوفیسم! این ایسمها دارند دیوانهام میکنند. گیج و منگم. نمیدانم صاحبانشان جوشِ طبیعت را میزدند یا پی شهرت خودشان بودند. برخلاف آنها، من ترجیح میدهم در حیاط بساط کنم. عصرها توی آفتاب کم رمق دیماه لم بدهم به دیوار کاهگلی و زل… بیشتر »
هوالحبیب بایدبروم از حیاطمان برای روز مبادا از باغچه دنجش از آغوش درختهای گلابی و انار و انجیرمان یک مشت پائیز جمع کنم… بیشتر »