هوالحبیب
نفهمیدم چطور کوچهها را رد کردم. کلید انداختم و وارد خانه شدم.
پاهایم میلرزید. روی پاگرد اول چادر پیچید به پایم. با صورت زمین خوردم.
کف دستهایم ریش شد. ذوق ذوق میکرد. بهانهام جور شد.
همانطوری که صورتم روی موزیکهای سرد حیاط بود زدم زیر گریه.
انگار یک تکه زغال گذاشته بودند روی قلبم. میسوختم.
اگر کسی سر میرسید بد نمیشد.
با خودش فکر بدی هم نمیکرد.
فوقش میگفتند چقدر نازکنارنجی.
