هوالحبیب
در منتها الیه شهر خشتی
دست راست، رو به قبله
خانهای است
و زنی
که صبح به صبح
پیش از خودنمایی خورشید
کوچه را
برایت آبوجارو میکند
شاید برگردی
اما خیرهسری تو…
ظهر به ظهر
سفره دلتنگی میاندازد
روی ایوان حیاط
پیش چشم شببوها
همچنان خیره به در
و ایستاده روی دو پا
اما…
و شب به شب
وقتی ستارهها
دو زانو
سر سفره آسمان مینشینند
نور از میان دستهایش
تا آغوش خدا بالا میرود
شاید که فردا
تو را با خودش بیاورد
اما روز از نو
روزی از نو
میشود لااقل این بار
برای دلش
و واژههای مهرومومشده
سفرت را نیمه رها کنی
میشود به خاطر
شیارهای زیر و درشت روی صورتش
و مردمکهای مرواریدیاش
سر به راه شوی
باور میکنی؟
برای هزارمین سال
بهار از راه رسید
همه درختها شکوفه داد
و همه گلها غنچه کرد
و شکوفهها میوه شد
و غنچهها شکفت
پاییز آمد
و همه را با خودش برد
زمستان رفت
و سال نو شد دوباره
اما تو همچنان
خیره سر…
و او همچنان
خیره به در…
بیا و دست بردار
برای یکبار هم که شده
فقط بگو:
چشم!
چشم به راه