هوالحبیب
مثل تو نبودم! دلم نمیخواست دکتر شوم؛ حتی مهندس هم! دلم میخواست معلم شوم. چون عاشق پدرم بودم. چون پدرم معلم بود. بزرگتر که شدم؛ زیر پایم نشستی حکماً. سر از تجربی درآوردم که دکتر شوم؛ دست آخر مهندس بیرون آمدم!
در آرزوهایم اما همیشه خودم را معلمی میدیدم در روستایی دورافتاده؛ با راه خاکی! سفلی و علیا چه فرقی داشت، مهم این بود که در دل کوه و کمرها باشد. جایی که عقل جن هم به آن نمیرسید. روستایی که در آمارگیریها هم از قلم میافتاد! جایی با چشمههای پرآب و مردمانی صاف و ساده.
زور که نبود؛ نمیخواستم معلمی با لباسهای شیک باشم. خانمی که بچهها از بوی عطرهای گرانقیمتش سرگیجه بگیرند. میخواستم معلمی ساده و روستایی باشم؛ با لباس بلند دامندار و روسری گلبهی با گلهای رپز آبی! دلم میخواست دانشآموزانم، دلهای بزرگ داشته باشند و اندیشههای زیبا. با همان یک دست لباسی که عید به عید نو میشود شاید.
میدانی؛ هیچ وقت هوس مدرسههای نوساز با تختههای هوشمند نداشتم. از میز و نیمکتهای آهنی بیزار بودم. دلم میخواست کلاس درسم، آغوش طبیعت باشد و سقفش، آسمان صاف خدا. زنگ تفریح مدرسهام را دمجنبانکها بزنند، چه عیبی داشت؟ صبح به صبح با یک جین دختر و پسر، تا تپههای سرسبز مسابقه بدهیم. زیر تک درخت سیب سرخ نفس تازه کنیم. من از جاذبه آسمان حرف بزنم. توی چشم دخترکها خیره شوم و آیه آیه نور بخوانم. پسرها شیطنت کنند؛ ادا دربیاورند و همه ریسه برویم. پهن شویم روی علفهای تازه و بوی بابونهها را بالا بکشیم.
دلم میخواست خدا که بغضش میترکید و آسمان میبارید؛ دستهایمان را بالا ببریم و فرشتهها را به هم نشان بدهیم. گاهی همه راه را تا خانههای خشتیمان بدویم. کفشها را بکنیم و پاها را در آب قنات فرو ببریم. پوستهای ورم کردهمان خنک شود و خدا دلمان را قلقلک دهد.
کسی چه میداند شاید آن دنیا به آرزویم برسم. شاید آنجا معلمی شوم با همه چیزهایی که دلم میخواست. خدا که بخیل نیست مثل آدمها، نه؟!
#به_قلم_خودم