هوالحبیب
لرزم گرفته بود. شاید چون هوا سرد بود یا چون بار اولم بود از این کارها میکردم. نمیدانم. تق تق خوردن دندانها فکرم را از کار انداخته بود. دروغ گفته بودم مثل سگ. تمام مدتی که کنار بخاری توی خودم پیچیده بودم، گوش شل انداخته بودم برای شنیدن اخبار و دانه پشت دانه انداخته بودم. زیر رو زیر رو زیر رو.. یک جاهایی هم قاطی کرده بودم. شکافته بودم دوباره از سر گرفته بودم. مادر دست به دهان نگاهم کرده بود. بیچاره مادرم چه زود باور بود. به خیالش سربه راه شدهام. قید درس و مشق را زدهام. اما اگر راستش را میفهمید چه؟ اگر کسی به گوشش میرساند چه؟ آخرش میفهمید نه؟ آخ آخ آخرش میفهمید! آن وقت چه بهانهای جور میکردم؟ چه دروغ و دونگی به هم میبافتم و تحویلش میدادم. نمیدانم. چیزی به ذهنم نمیرسید. مغزم یخ زده بود. پالتو پوشیدم. پلیور را بغل زدم و چادر انداختم سرم. مثل دزدها توی کوچه سرک کشیدم. دور و بر را خوب پاییدم. پرنده هم پر نمیزد. آن وقت روز آن هم توی آن سرما. پدر از کله صبح بیرون زده بود. مادر هم غذا را سر بار کرده بود و رفته بود. به پشت در نرسیده احمد را دست به دست کرده بود و صدا بلند کرده بود «زیر اجاق را کم کردم ولی حواست باشه» بعد گوشه چادر را زیر دندان فشرده بود و با غیظ و بلندتر گفته بود: «نیایم ببینم زغال شده ها». احمد بچه بود و با بچهها سرگرم میشد. تازه از نق زدنهای من هم خلاص میشد: «مگه من للهام. من درس دارم ها» او هم خیال تخت با زنها به کارهایش میرسید. پارهای وقتها نمازش را هم میخواند و میآمد.
از در خانه بیرون زدم. فکر کردم در و دیوارها چشم شدهاند و مرا زیر نظر گرفتند. اما حالا وقت ترسیدن نبود یا باید امروز این کار را به آخر میرساندم یا تا ابد خودم را ملامت میکردم و حسرت میخوردم. نمیتوانستم حسرت بخورم نه نمیتوانستم. پا تند کردم. سر کوچه خودمان که رسیدم نفس راحتی کشیدم. دانههای عرق از روی ستون فقراتم سر میخورد. هنوز هم لرزش داشتم چرا. سر پیچ برگشتم و دوباره توی کوچه را دید زدم. یک آن حس کردم به کسی یا چیزی خوردم. برگشتم. سپیده با چشمهای وق زدهاش داشت براندازم میکرد. نمیدانم آن وقت صبح از کجا سر و کلهاش پیدا شده بود. مثل اجل معلق سر رسیده بود. انگار برق ده فاز بهم وصل کرده باشند. خشکم زد. نیشخندش روی اعصاب بود. اینقدر حواسش جمع بود که بفهمد کاسهای زیر نیم کاسه است.
#بخش_اول
پلیور آبی(1)