هوالحبیب چشمهایم را میبندم تصویر مات پررنگتر میشود یک مشت بچه میبینم ریز و درشت دختر و پسر عقب نیسان سفید رنگ مدل۶۰ باد زده زیر موهای لخت دخترها پسرها پیراهنهایشان را سر دست کردند و قری به کمرهای باریکشان میدهند شاد و شنگولند بالا و پایین میپرند… بیشتر »
کلید واژه: "بچگی"
هوالحبیب بچه بودم و سادهدل؛ آنقدر که دلم با یک فرفرهرنگی برود. یک تکه چوب، قاعده نصف مداد را میتراشیدند و از دل دایرهای چوبی که کمتر از یک کف دست بود؛ رد میکردند. میشد یک اسباببازی ساده و کمخرج. روی سطح دایره چوبی هم پر میکردند از گردالیهای… بیشتر »
هوالحبیب بچه که بودم منتظر تابستان بودم. وقتی که ماه از راه میرسید. نه! صبر کن! از قبلش باید شروع میکردم. از کجا؟ از بهار. بله بله باید از بهار شروع میکردم. وقتی پدرم بستهها را میآورد خانه. با دقت دورش را با کارد پاره میکرد. بستههای سفید رنگ با… بیشتر »