هوالحق
شاید شما هم به آن مبتلا هستید. مثلاً ساعتها به پرسهزدن در فضای مجازی مشغول بودهاید و متوجه گذر زمان نشدید. از اینکه مدتی را بیهوده تلف کردید پشیمانید؛ زیرا، نه تنها اطلاعات خاصی به دست نیاوردید، بلکه از انجام کارهای روزمره خود هم عقب ماندهاید. باید به دوستی تلفن میزدید. یا کاری را پیگیری میکردید؛ اما به هیچ کدام رسیدگی نکردید. بارها با خودتان کلنجار رفتهاید و سعی کردید این عادت را ترک کنید؛ اما موفق نبودهاید.
یکی از راههایی که میتوان از عادتهای بد گریخت، ایجاد عادتهای خوب است. مثلاً میتوانید به جای فضای مجازی، کتاب را جایگزین کنید. کتابها میتوانند شما را از دغدغههای فکری رهایی بخشند. تجربههای تلخ و شیرین نویسندههایشان را در اختیارتان بگذارند و شیوهای تازه برای حل مشکلات پیش رویتان بگذارند. شما با خواندن کتابها، دانشهای جدیدی کسب میکنید و به شناختی عمیقتر از دنیای پیرامون دست مییابید.
میتوانید از همین حالا شروع کنید. برای لحظاتی فضای مجازی را کنار بگذارید. کتاب دلخواهی انتخاب کنید و خود را به دنیای شیرین آن بسپارید. با این کار نه تنها از زمانی که سپری کردید، احساس پشیمانی نخواهید کرد. بلکه با انرژی سرشار به برنامههای دیگر خود نیز خواهید رسید.
موضوع: "تمرین نویسندگی"
هوالحبیب
به خیالم نوشتن راحتتر از حرف زدن است. همیشه خدا، عاشق امتحانهای کتبی بودم. مهلت داشت. میشد تمرکز کرد. سر صبر جملات را پس و پیش کرد و چیز خوبی از آب درآورد؛ اما امان از امتحانهای شفاهی. اسمم را که صدا میزدند، تپش قلب میگرفتم. دست و پایم را گم میکردم. مثل آدمهای لال؛ به تته پته میافتادم. انگار چیزی به نام زبان در وجودم نبود. نه اینکه بلد نباشم ها. همه را از حفظ بودم؛ اما نمیتوانستم جملات را پشت هم ردیف کنم. درست و شمرده نمیشد. چیزی که معلم انتظار داشت. امتحان شفاهی پیشکش، دروغ چرا، حرف زدن معمول هم برایم سخت بود؛ حتی از پشت تلفن. از شرق به غرب میزدم. از شمال به جنوب؛ چپ و چوله. عیب از قوه وهمم بود حکماً. درست کار نمیکرد. شاید آن را هم نداشتم. نمیدانم. میخواستم برایت بنویسم. به خیالم بهتر از مِن مِن کردن هست؛ اما حالا که بنای نوشتن کردم. حالا که انگشتهایم روی دکمههای کیبورد معطلند، نمیدانم چه کنم. نمیدانم چه بنویسم. انگار واژهای ندارم. انگار حرفها ته مغزم ماسیدهاند. مخاطب آدم، مادرش باشد سخت است دیگر. مثلاً باید چه بگوید؟ چه بنویسد؟ وقتی آدم، وجودش را، همه هستیاش را مدیون مادرش باشد، باید برای جبرانش چه بگوید؟ اصلاً واژهها در حد و اندازه مادرها هستند؟! ترجیح میدهم دستهای گرم و چروکیدهات را در دستهای سرد و یخزدهام بگیرم. سرخرگهای پر از مهرت را زیر دستانم لمس کنم و خیره شوم به چشمهای گیرایت. حکماً نگاهها بهتر و بیشتر حرف میزنند نه؟ …
هوالحبیب
کارها که گره میخورد، دست میبرد سمت کشوی میز. تسبیحش را بیرون میکشید؛ یک تسبیح معمولی، با دانههای آبی فیروزهای. صاف و صیقلی، آنقدر که حجم نوری که پاشیده میشد رویش را پس بزند. همه طول موجها را. من زل میزدم به لبهایش و متعجب که چرا تکان نمیخورند. ظاهرش نشان نمیداد آدم اهل ذکری باشد. خودش هم که ادعایی نداشت. شاید از سر عادت تسبیح میچرخاند. یا مثلا برای تمرکز گرفتن. چه میدانم. شاید اصلاً یک یادگاری بود. یا عطر آدمهایی را داشت که حالا جایشان خالی بود. نمیدانم هر چه که بود، به هر دلیلی که بود دانههای نخودی تسبیح بین انگشت باریک و لاغر سبابه و شصتش رد میشدند. تیز و تند. حکماً دانهها هم منتظر و آرزو به دل بودند؛ مثل من. دست بردار نبود میچرخاند دوباره… سهباره… آنقدر که نخ تسبیح چرک مرده میشد. رشتههای انتهاییاش هم باز و پریشان مثل افکار من…
از کربلا که برگشتم پیام داد. توقعی نداشتم؛ اما او انگار توقع داشت. ادامه پیامش نوشته بود: “تسبیح من چه شد؟!” تسبیح! کدام تسبیح؟! مانده بودم چه بنویسم؟ باید برایش تسبیحی جور میکردم. تسبیحی که از تربت حسین شهید باشد نه پلاستیکهای فشرده و ضربدیده. تسبیحی که دانههایش همه نور را جذب کند همه طول موجها را. تسبیحی که وقتی کارها گره خورد دست ببرد سمتشان. دانههایش را بین انگشتهای شصت و سبابهاش رد کند و زبریاش دلش را شرحه شرحه کند. گاهی هم دانههایش را مشت کند توی دستهایش و بو بکشد. ریههایش پر شود از عطر سیب. گاهی توی تاریکی و خلوت شب، دانهها زبان باز کنند. برایش از کربلا بگویند. از چکاچک شمشیرها. از ضجه زنها و بچهها. از صدای انا الغریب. انا العطشان… حکما دانههای تسبیح هم مثل او مزه تشنگی را میفهمیدند نه؟
هوالحبیب
خستهام، خیلی. پلکهایم سنگین شده. نه… نه… من نباشم کار و بار حاجشیخ میلنگد. من نباشم حساب و کتاب زمان از دستش میرود. منم که با چرخش عقربههایم به زندگیاش نظم و نسق میدهم. اما انگار نه نمیشود. پلکهایم… . کاش پلکهایم دوباره در همین اتاق باز شود. همین چهارگوش کاهگلی، با سقف ضربی. من عاشق بوی کاهگلم. حس زندگی دارد.
من نشستم توی رف. همردیف کدوهای خشکشده، عمامهای و مروارید. بوی نا گرفتهاند اما کسی دلش نمیآید بهشان دست بزند. حتی زنحاجی موقع رفتوروب اتاق. انگار میراثی ماندگارند. انگار قرار است سینه به سینه به ارث برسند مثل این اتاق مثل این خانه. پشت در پشتشان اینجا نفس کشیدهاند حاجی، پدرش، پدر پدرش…
ورودی اتاق در چوبی یک لنگه است. بغل دستش چوب لباسی است با لوزیهای کنگرهدار. قلابهایش جای همیشگی عبا و قبای حاجی است. درست مقابل ورودی اتاق، پستو هست. زنحاجی تازگیها برایش یک چادرشب با مربعهای سرخ و سبز و آبی و صورتی اندازه کرد. به خیالم با همان چرخ خیاطی جهازش هم دور دوزی کرد. موقع نصبش توی دلش داشت کرور کرور قند آب میشد. دو طرف پستو و ورودی، طاقچه است. مربعهایی که ضلع آخرش را گرد کردهاند. نمیدانم چرا. حاجی توی طاقچهها تا خرخره کتاب چیده. وقتی برگشت با خودش خروار خروار کتاب آورد. واجبترها را چید توی طاقچهها. مابقی هم توی پستو جا داد.
روبهوری دیوار رف، درهای چوبی دولنگه است. بغل دستشان میز چوبی رنگورفته حاجشیخ است. زن حاجی برایش یک رومیزی ترمه فیروزهای دوخته، آبروداری کند پیش میهمانهای حاجی. توی دلش میگوید: درِ خانه روحانی جماعت را که نمیشود بست، آن هم توی این وضع و اوضاع. اسباب و اساس خط حاجی همانجاست. با چند جلد کتابی که پیش از کلاس و منبر ورق میزند. سحرها صدای کشیده شدن نی روی کاغذ مرا سرپا نگه میدارد.
کاش پلکهایم دوباره توی همین اتاق باز شود. اتاقی که بوی زندگی دارد. بوی ریحانهای باغچه زنحاجی. بوی عطر طاووسیها و پیچهای امینالدولهاش. من عاشق نورم. وقتی صبح به صبح از دل شیشههای مشبک زرد و سرخ و سبز رد میشود. وقتی روی قالی دست باف زنحاجی رنگینکمان به پا میشود.
من از بالای رف، آمد و شدها را میپایم. آدمها و ریز و درشت حرفهایشان، بار سنگین غصهها و رنجهایشان وقتی اینجا زمین میگذارند. من کلی حرف دارم برای گفتن؛ اما حالا پلکهایم… خستهام. خیلی…