هوالحبیبخستهام از آدم بودن. از این اختیار اجباری. از این دربند جسم بودن. دلم میخواست نسیم بهاری باشم. بیتن، آزاد و رها. نه سرد و نه گرم. ملایم و مطبوع؛ آنقدر که همه حسرتش را ببرند. هر بهار یک نفس همهی دشتها و گندمزارها را بدوم. بوزم. روی سر گونها… بیشتر »