هوالحق
مثل هر روز پای راستت را بیانداز روی پای چپت. به پشتی نیمکت چوبی تکیه بده. دستهایت را هم از دو طرف باز کن. رها شو. سرت را هم بده عقب. به آبی آسمان نگاه کن. به لکه ابرهای عجول. به قطرههای گاه و بیگاه باران که میچکد رو پوستت. به پرواز سارها. به جست و خیز بلبلخرما. به بالزدن فاختهها. اصلا چشمهایت را ببند. نفس بکش. عمیق. عمیقتر. همه اکسیژنها را فرو بده. همه عطرهایی که پیچهای امینالدوله و زیتون تلخها پخش کردهاند توی فضا. بیخیال باش. بیخیالِ بیخیال. به تو چه ربطی دارد؟ تو مگر چکارهای؟ دستت به کجا میرسد؟ قدرتی داری؟ زوری داری؟ پولی داری؟ مسئولیتی داری؟
تو، فقط خوش باش با بهار با وز وز زنبورهای عسل. با گردههای هوا. با عطسههای گاه و بیگاه. با حساسیت فصلی. خوش باش با نسیم صبحگاهی. به تو مربوط نیست آن سر دنیا چه خبر است؟ اینکه طفل معصوم غزهای تکه تکه میشود و مادرش وجب به وجب ویرانهها را برای پیدا کردنش میگردد. اینکه خبرنگاری ذره ذره، زنده زنده در آتش میسوزد. نه اینها و نه صدها تیتر دیگر به تو مربوط نیست. عزیزم به تو مربوط نیست تعداد ساختمانی که میریزد. تو حساب هیچ چیز را نداری این روزها. حساب بمبها، حساب موشکها، حساب تیرها، زخمها، خونها، زندهها، مردهها. همه اینها از حساب و کتاب تو در رفته است. تو چه تقصیری داری اینکه چند فرسنگ آن طرفتر هیچ بهاری نیست. هیچ گلی نرویده. هیچ نیمکتی نیست. هیچ گنجشکی نیست. هیچ آدمی حتی نیست، تقصیر تو نیست. به تو ربطی ندارد، تو که عددی نیستی؟ تو باید همینجا باشی صبح به صبح نرمش کنی. نفس عمیق بکشی و سهم خودت را از اکسیژنها ببری، همین…