هوالحبیب
خستهام از آدم بودن. از این اختیار اجباری. از این دربند جسم بودن. دلم میخواست نسیم بهاری باشم. بیتن، آزاد و رها. نه سرد و نه گرم. ملایم و مطبوع؛ آنقدر که همه حسرتش را ببرند. هر بهار یک نفس همهی دشتها و گندمزارها را بدوم. بوزم. روی سر گونها دست بکشم. از سر جویبارها بگذرم. برای ماهیها دست تکان دهم. از سر پرچین باغها سرک بکشم. گیسوان بید مجنونها را پریشان کنم. توی صورت برگهای نورس سیبها بخندم. با بوسههای آرامم خواب نارنجها را به هم بریزم. ناز شکوفهها و گلها را با هم بکشم. دلم میخواست بدوم و دنبال خودم عطر همه گلها را بکشانم. همه پروانهها را دیوانه کنم. همه هستی را بیدار کنم. از قعر زمین تا فراز آسمان. بعد نرم و سبک همراه قاصدکها اوج بگیرم تا خود خدا…
مثل نسیم بهاری