هوالحبیب
بسم الله گفت. کبریت کشید زیر فیتیله سماور. همانطور نشسته نمازش را خواند. بعد سلام نماز دوباره چشمش افتاد به قاب عکس روی دیوار. آهی کشید. قوری گل قرمزی را برداشت یک قاشق چای خشک ریخت؛ دو دانه هل. تسبیح فیروزهای را پیچید دور مچ نحیفش. دست گرفت به سینه دیوار. یا علی گفت. بالهای چادرش را گره زد دور کمر. دولا دولا تا حیاط رفت. آفتابه مسی را برداشت. فرو کرد توی حوض گرد. آب نفس کشید. چرت ماهیهای قرمز پاره شد. زیر لب قربان صدقهشان رفت. یا علی گفت و آفتابه را یک نفس بیرون کشید. آسته آسته تا دم در رفت. ستارهها برای رفتن این پا و آن پا میکردند هنوز. شاید هم دلشان نمیآمد. تا دم در چند بار ایستاد. هر بار آفتابه را زمین گذاشت. نفس تازه کرد. هر بار عطر امینالدولهها تا ته ریههایش رفت. جاروی دستی را برداشت. کلون در را کشید. در چوبی توی پاشنه گشت و جیغ کوتاهی کشید. بسم الله گفت. آب پاشید. بسم الله گفت. جارو کشید. نفسش برید. نشست روی سکو دم در. دست برد توی کاسه چینی. بسم الله گفت. آخرین مشت گندم را ریخت روی زمین. بعد تکیه داد به دیوار کاهگلی. چشمهایش را بست. آمیرزا مثل هر روز با دوچرخهاش از سر گذر رد شد. صدای زنگش توی کوچه پیچید؛ اما او چشمهایش را باز نکرد.
موضوع: "تمرین نویسندگی"
دستار را روی کله بیمویش جابهجا میکند. با خودش میگوید:«این وقت روز یعنی کیه؟!» به زحمت خودش را از روی نیمکت چوبی بلند میکند و دم در میرساند. در که روی پاشنه میچرخد؛ نگاهش روی بچهها میخکوب میشود. یک گله بچه قدونیم قد. لباسهای بلند بلوچی به تنشان زار میزند. مال پسرها ساده و سفید و مال دخترها رنگین با سر آستینهای سوزن دوزی شده. تُک یکیشان تا روی زمین کشیده شده. دستی توی ریشهای سفید و بلندش میبرد. با انگشتهای باریک و چروکیدهاش سر چانهاش را میخاراند. پسرکی سبزه خودش را از بین بچهها بیرون میاندازد و میایستد روبهرویش. نانیام گفت: «گره کار به دست تو باز میشه.» امان نمیدهد. «نانیات چی خیال کرده؟ خدا با من چاق سلامتی داره؟ یا یار جونیاش هستم؟ خدا صدای آن شیخ هم…» پسرک خیال ندارد رهایش کند. نمیگذارد حرفش به آخر برسد. میگوید: «به خاطر گل محمد»
ساکت میشود. اول خشمش میگیرد. دلش میخواهد سیلی محکمی حواله پسرک کند. تا حالا کسی جرات نکرده بود اسم گلمحمد را جلویش ببرد. دندانهای سیاه و کرم خردهاش را روی هم فشار میدهد. بعد خوف میکند. از خدا یا از نگاه معصوم پسرک. معلوم نیست. دستش را پس میکشد قوتی هم ندارد برای این کارها دیگر. نگاهش روی بچهها دور میزند. انگار همهشان گل محمد شده باشند. رحمش میآید.
جلو میافتد و گله بچهها پشت سرش. میروند و میروند. از کپرها و خانههای دست ساز که دور میشوند؛ جایی وسط بیابان خدا که کهورها و گزهایش هم از تشنگی له له میزنند، میایستند. پشت به بچهها روی ماسههای آفتاب خورده زانو میزند. دستارش را روی زمین میاندازد. دستهای ناتوانش را بالا میبرد. دلش شکسته به یاد گل محمد یا برای خاطر این بچهها. معلوم نیست. از ته دلش از همه وجودش صدا میزند: «خدا…» بعد همه بچهها؛ همه ذرات بیابان؛ همه مولکولهای هوا؛ همه گونها؛ همه با او صدا میزنند: «خدا… خدا….»
کم کم بادی میوزد. چرخههای خشکیده دور بچهها به گردش در میآیند. سر و کله ابرها پیدا میشود. بچهها یکی یکی بلند میشوند. نگاهشان پی ابرهاست. دست و صورتهای سوختهشان رو به آسمان منتظر است. اولین فرشته که مینشیند روی گونههای چروکیدهاش. یکی فریاد میزند: «عامو بارونه… عامو بارونه…»
هوالحق
زندگی مثل یک نهال نورس انار است. با شاخههای نازک و برگهای سبز تیره. از دل زمین بیرون میزند. روز به روز قد میکشد. گاهی سوز سرما تنش را میلرزاند. چند صباحی هم گرما بیطاقتش میکند؛ اما میگذرد. هر سال بهار دوباره سبزپوش میشود. تابستان رُسش را میکشد. پاییز میآید و برگهایش را میدزد. زمستان برایش داستانهای بلند میخواند و او خوابش میبرد. فصلها و سالها از پس هم میآیند و میروند تا آخرش یک بهار به گل مینشیند. نسیم اردیبهشتی بقچه گلهایش را باز میکند. سرخی گلبرگهایش به روزگار گنجشکها صفا میدهد.
روزها میآیند و میروند از پس هم. دوباره بهار و تابستان قایم میشوند پشت سر پاییز. گلانار میوه میشود. سرخی پوستش مثل خون میشود. باغبان که نبض دانههایش را میگیرد میفهمد وقتش شده و رسیده است؛ پیش از دست باغبان تیر غیبی میآید و میخورد وسط قلبش. پوستش خراشیده میشود. خون انار میریزد روی زمین. درست پای خودش؛ اما تمام که نمیشود. خونش در عمق خاک فرو میرود. از همانجا از اعماق زمین دوباره نهالی جوانه میزند. دوباره همه چیز از نو شروع میشود. نهال کوچک انار بزرگ میشود. به گل مینشیند. میوهاش میرسد. شهید میشود و دوباره از نو شروع میشود. زندگی هیچ وقت تمام نمیشود. به ته نمیرسد. فقط هر بار تازهتر میشود.
هوالحق
شاید شما هم به آن مبتلا هستید. مثلاً ساعتها به پرسهزدن در فضای مجازی مشغول بودهاید و متوجه گذر زمان نشدید. از اینکه مدتی را بیهوده تلف کردید پشیمانید؛ زیرا، نه تنها اطلاعات خاصی به دست نیاوردید، بلکه از انجام کارهای روزمره خود هم عقب ماندهاید. باید به دوستی تلفن میزدید. یا کاری را پیگیری میکردید؛ اما به هیچ کدام رسیدگی نکردید. بارها با خودتان کلنجار رفتهاید و سعی کردید این عادت را ترک کنید؛ اما موفق نبودهاید.
یکی از راههایی که میتوان از عادتهای بد گریخت، ایجاد عادتهای خوب است. مثلاً میتوانید به جای فضای مجازی، کتاب را جایگزین کنید. کتابها میتوانند شما را از دغدغههای فکری رهایی بخشند. تجربههای تلخ و شیرین نویسندههایشان را در اختیارتان بگذارند و شیوهای تازه برای حل مشکلات پیش رویتان بگذارند. شما با خواندن کتابها، دانشهای جدیدی کسب میکنید و به شناختی عمیقتر از دنیای پیرامون دست مییابید.
میتوانید از همین حالا شروع کنید. برای لحظاتی فضای مجازی را کنار بگذارید. کتاب دلخواهی انتخاب کنید و خود را به دنیای شیرین آن بسپارید. با این کار نه تنها از زمانی که سپری کردید، احساس پشیمانی نخواهید کرد. بلکه با انرژی سرشار به برنامههای دیگر خود نیز خواهید رسید.
هوالحبیب
به خیالم نوشتن راحتتر از حرف زدن است. همیشه خدا، عاشق امتحانهای کتبی بودم. مهلت داشت. میشد تمرکز کرد. سر صبر جملات را پس و پیش کرد و چیز خوبی از آب درآورد؛ اما امان از امتحانهای شفاهی. اسمم را که صدا میزدند، تپش قلب میگرفتم. دست و پایم را گم میکردم. مثل آدمهای لال؛ به تته پته میافتادم. انگار چیزی به نام زبان در وجودم نبود. نه اینکه بلد نباشم ها. همه را از حفظ بودم؛ اما نمیتوانستم جملات را پشت هم ردیف کنم. درست و شمرده نمیشد. چیزی که معلم انتظار داشت. امتحان شفاهی پیشکش، دروغ چرا، حرف زدن معمول هم برایم سخت بود؛ حتی از پشت تلفن. از شرق به غرب میزدم. از شمال به جنوب؛ چپ و چوله. عیب از قوه وهمم بود حکماً. درست کار نمیکرد. شاید آن را هم نداشتم. نمیدانم. میخواستم برایت بنویسم. به خیالم بهتر از مِن مِن کردن هست؛ اما حالا که بنای نوشتن کردم. حالا که انگشتهایم روی دکمههای کیبورد معطلند، نمیدانم چه کنم. نمیدانم چه بنویسم. انگار واژهای ندارم. انگار حرفها ته مغزم ماسیدهاند. مخاطب آدم، مادرش باشد سخت است دیگر. مثلاً باید چه بگوید؟ چه بنویسد؟ وقتی آدم، وجودش را، همه هستیاش را مدیون مادرش باشد، باید برای جبرانش چه بگوید؟ اصلاً واژهها در حد و اندازه مادرها هستند؟! ترجیح میدهم دستهای گرم و چروکیدهات را در دستهای سرد و یخزدهام بگیرم. سرخرگهای پر از مهرت را زیر دستانم لمس کنم و خیره شوم به چشمهای گیرایت. حکماً نگاهها بهتر و بیشتر حرف میزنند نه؟ …