هوالحق
زندگی مثل یک نهال نورس انار است. با شاخههای نازک و برگهای سبز تیره. از دل زمین بیرون میزند. روز به روز قد میکشد. گاهی سوز سرما تنش را میلرزاند. چند صباحی هم گرما بیطاقتش میکند؛ اما میگذرد. هر سال بهار دوباره سبزپوش میشود. تابستان رُسش را میکشد. پاییز میآید و برگهایش را میدزد. زمستان برایش داستانهای بلند میخواند و او خوابش میبرد. فصلها و سالها از پس هم میآیند و میروند تا آخرش یک بهار به گل مینشیند. نسیم اردیبهشتی بقچه گلهایش را باز میکند. سرخی گلبرگهایش به روزگار گنجشکها صفا میدهد.
روزها میآیند و میروند از پس هم. دوباره بهار و تابستان قایم میشوند پشت سر پاییز. گلانار میوه میشود. سرخی پوستش مثل خون میشود. باغبان که نبض دانههایش را میگیرد میفهمد وقتش شده و رسیده است؛ پیش از دست باغبان تیر غیبی میآید و میخورد وسط قلبش. پوستش خراشیده میشود. خون انار میریزد روی زمین. درست پای خودش؛ اما تمام که نمیشود. خونش در عمق خاک فرو میرود. از همانجا از اعماق زمین دوباره نهالی جوانه میزند. دوباره همه چیز از نو شروع میشود. نهال کوچک انار بزرگ میشود. به گل مینشیند. میوهاش میرسد. شهید میشود و دوباره از نو شروع میشود. زندگی هیچ وقت تمام نمیشود. به ته نمیرسد. فقط هر بار تازهتر میشود.