هوالحبیب مشتی عرقچین روی سرش را جابهجا میکند. پاچههای شلوارش را پایین میدهد. مینشیند لب ایوان. بیبی مریم با همان لباس بلند گلگلی زمینه مشکی نشسته پشت بساط سماورش. مثل همیشه الگال سفیدش را دور سر پیچیده. قوری را از سر سماور برمیدارد. چای شری… بیشتر »
کلید واژه: "چای"
هوالحبیب یک روز چشم باز میکنی و میبینی دنیا، دنیای قبل نیست. جور دیگری هست. طوری که تا به حال ندیده بودی. تجربه نکرده بودی. یک روز به خودت میآیی و میبینی آسودگی پر زد و رفت. خوشی تمام شد مثل شیرینی قند در تلخی چای دم صبح حل شد. تو دلبسته بودی به… بیشتر »