هوالحق
بو میکشم. آشپزخانه بوی خوش زندگی میدهد. بوی سیبزمینی سرخکرده. دلم ضعف میرود. یکی از سیبزمینیهای طلایی توی ماهیتابه چشمم را گرفته. برمیدارم و میاندازم توی دهانم. داغ است. هولکی فرو میدهم. با دست دیگرم صفحات کتاب الکترونیک را ورق میزنم. توی ذهنم باز غوغاست. هر کسی حرفی دارد. هر کسی سهمی از من میخواهد. پرونده بینوایان چند روزی است که باز شده. مثل همیشه اول من نویسندهام صدا بلند میکند: «کیف کردی؟ چه شخصیتپردازی. چه توصیفاتی، چه آب و رنگی پاشیده توی متن! یاد بگیر! رمان یعنی این. مثل یک بافنده ماهر نشسته با صبر و حوصله یک نخ از کلاف سیاست گرفته، یکی از کلاف تاریخ و فرهنگ، یکی هم از کلاف اخلاق و مذهب. تازه هر کدام هم رنگی، همه را بهم بافته و بالا آمده رج به رج. هنر این است دیگر! شاهکار یعنی همین. طوری رنگهای جورواجور را کنار هم ببافی که آخرش یک پولیور خوش فرم و خوش طرح درآوری. آن هم فری سایز. بنشیند توی تن هر کسی با هر قد و قوارهای. اصلا یک قدم برو عقبتر آهان. خوبه. حالا از دور ببین چه تماشایی است!»
من منتقدم اما امان نمیدهد. میپرد وسط. کلامش را میبرد: «حالا بر فرض که خوب و عالی! محتوایش چه؟ یکی نیست بگوید این عالیجناب چطور یک کاره آمد سمت دین و خدا! او که خودش اهل بخیه بود حالا شد موعظهگر پیر و جوان! دست روی سر گلها میکشد. در احوال کواکب غور میکند! بذل و بخشش میکند. برخلاف مابقی اسقفها و کشیشها از مال و مکنت کناره میگیرد. مگر میشود با یک انقلاب، درون و بیرون آدم اینطور تغییر کند. تازه جان انقلابشان هم. کاش هوگو بود و میدید جناب کبیر به کجا رسیده کارش! اصلا هیچ کس عیب نکند به عالیجناب. ایراد هم نگیرد. جناب ژان والژان را چه میگویی؟! یک آدم کینهجو کسی که به دین و خدا پشت کرده و فکر انتقام از بد و خوب، ریز و درشت، توی سرش ولوله میکند، یک کاره میشود خیرخواه و مصلح؛ یعنی این روند تغییر را از جناب هوگو بپذیریم؟ قبول کنیم عقاید تحریف شده هم، بله! اصلا بگذار حرف اصلیام را بزنم. مگر ما خودمان کم داریم که شیفته این شخصیتها شویم. مگر پای روضهها برایت از حر نخواندند. مگر از بُشر حافی نشنیدی! اگر راست میگویی. اگر مرد میدانی و هنر داری برو اینها را قصه کن!»
هوالحق
تیتر شبکه خبر: «یک فروند هواپیمای جاسوسی آمریکا در فلیپین سقوط کرد و دست کم چهار کشته به جا گذاشت».
ترامپ: «از قدیم گفتن تا سه نشه، بازی نشه!»
هوالعالی
این روزها بینوایان برایم
مثل دریا است
دریایی که هم عمق دارد
هم وسعت.
و این یعنی شاهکار ادبی، نه؟!
هوالحبیب
نسیمی دوید
بین شاخههای طوبی
و عطر سیب
تا زمین پَر کشید
هوالحبیب
سووشون قصه زنی است به نام زری. دختر علیاکبر کافر. کسی که نذر کرده دخترش هرگز چادر به سر نکند. برای چه؟ آخرش نفهمیدم! زری بیشهریه در مدرسه مسیحیها درس خوانده! زبانش حرف ندارد! برخلاف مهری، ناخواسته، جلوی زورگوییهای مدیر مدرسه درآمده، در مراسمی دست مادام را نبوسیده! همینها آوازهاش را به گوش یوسف رسانده. سووشون قصه زری است که با ترسهایش میجنگد…
سووشون قصه مردی است به نام یوسف. ارباب فرنگ رفته که رسم اربابی ندارد. رعیتش را نه مثل برادر که حتی نزدیکتر از برادر میبیند. به آیین مسلمانی نیست؛ اما مرام و معرفت میداند. به سلامتی این و آن جام بالا میبرد؛ اما آزاده است. یوسف سرباز است اما نه سرباز دشمن، بلکه سرباز وطنش. سووشون قصه یوسفی است که هنوز زمانهاش نرسیده!
سووشون قصه برادری است به نام خانکاکا. مردی که عاشق پست و مقام است. معاملهگری را خوب بلد میداند. نه تنها سهم رعیتش را به جماعت متخاصم متفق میفروشد، نه تنها سحر، کره اسب، برادزادهاش را تقدیم حاکم میکند؛ بلکه حاضر است سر برادرش هم با بیگانگان معامله کند. آن هم به بهانه وکالت از مردمی که اندازه دانه جو قبولشان ندارد!
سووشون قصه خواهری است به نام خانم فاطمه. دختر مجتهدی که تشت رسواییاش از پشت بام افتاده! اما مرجع حل مشکلات علمی است. خانم فاطمه مذهبی و اهل روضه است. در خانواده میانداری میکند بین برادرها که صلح باشد. غم از دست دادن شوهر و پسر کارش را به بساط تریاک کشانده. از زمانه بیزار است و خیال دارد مثل مادرش خانهزاد ارباب بیسر شود اما…
سووشون قصه پسرهایی است به نام خسرو و هرمز. نوجوانهایی که غوره نشده میخواهند مویز شوند. اربابزادههایی که پی پیشینهای درخور، گذشتهها را میجولند. سودای آزادی و وطنپرستی دارند. قصه مرد شدنشان؛ اما تاوان دارد…
سوووشن قصه رعیتزادهای به نام کلو است. پدرش سر قسم دروغ جان داده و او راهی خانه اربابی شده. بلای تیفوس؛ اما روزگار را بر مدار دیگری میچرخاند. خودش را گوسفندی رها شده از گله میداند. منتظر است مسیح بیاید و پیداش کند. اما….
سووشون قصه وطنی است به نام ایران. کشوری که جنگ نرفته خاکش اشغال شده. مثل گوشت قربانی در دست متفقین دست به دست میشود. سربازهای هندی مثل علف هرز جابهجایش روییدهاند. تب محرقه و قحطی از سر و رویش بالا میرود. ایلیاتیهایش به جای درآویختن با دشمن به جان هم افتادهاند؛ اما…
سووشون قصه پیشینیان من هست. چیزی که باید چندین و چندین بار بخوانم. باید واژه به واژهاش را از بر کنم تا بدانم تاریخ همیشه روی دور تکرار است. روباه هر چه پیرتر طمعش هم بیشتر..