هوالحبیب
ما یک جمع بودیم.
یک جمعِ دیوانه.
یک افسرِ نازی بالای سرمان بود.
ما دیوانهها
هر شب در اتاق گاز محبوس میشدیم.
باید تقلا میکردیم
باید یا در آن اتاق گاز میمردیم
یا مینوشتیم.
قرار بود نویسنده شویم
قرار بود “اسماء” شویم
اما…
حالا من تنهام.
نه اتاق گازی است
نه جمعِ دیوانهای
و نه آن افسرِ نازی
انگار همه چیز خواب بوده
یک رویای نارس…
هوالحبیب
آخر شب است
قرآن را برمیدارم
باید سهمیهام را بخوانم.
از کی شروع کردم؟
سال قبل شاید
یا قبلتر
نمیدانم
شاید آن زمان که قرآن سوزی باب شد
به جای آن رسم بد
من هم عهد کردم
دلم درد گرفته بود
زورم آمده بود
دستم به آنها نمیرسید
اما قرآن جیبی با جلد عنابی اینجا بود
بغل دستم.
از همان زمان زیپش را نبستم
حالا آخر شبی بازش میکنم.
میگردم لای صفحهها
سرکافم را پیدا نمیکنم
گم شده است.
جایش گذاشتم؟
لای کدام صفحه
پای کدام آیه؟
نمیدانم.
مثل سین
سوغاتی سین بود این قرآن
قرآن جیبی با جلد عنابی
از کربلا آمده بود
با خجالت قرآن را گرفته بود سمتم
به خیالش چیز درخوری نیست
گرفته بودم با مهر
با مباهات
بهتر از این کجا پیدا میشد؟
رفقای خوبی بودیم
من و سین
اما کم کم گم شد
شاید بعد از رفتن…
انگار پای همان صرف و نحوها
تمام شد رفاقتمان.
نمیدانم چرا؟
من این همه سال راه آمدم
تنهای تنها
بیرفیق و همراه…
چهرهاش توی ذهنم پر رنگ میشود
با همان حجب و حیا
با همان خال بزرگ کنار لبش
حالا آخر شبی
نمیدانم کجاست؟
پای کدام آیه
لای کدام صفحه
جامانده…
هوالحبیب
بین خودمان بود. من و شما. به کسی نگفته بودم. از بس توددار بودم شاید. حالا دارم جار میزنم. مینویسم تند تند. برای خودم؟ برای شما؟ نمیدانم. برای خالی شدن؟ روی دلم مانده. شاید. برای همدلی آدمها، شاید. زائرهای جامانده. دلخسته. نمیدانم. سخت نمیگیرید شما…
من ایستاده بودم زیر قبه. جایی که حسرتش را داشتم. یک عمر توی روضهها برایش سوخته بودم. خواسته بودم، با همه قلبم، با تک تک سلولهایم. میترسیدم بمیرم و نبینم. حالا اما ایستاده بودم زیر قبه، بزرگترین آرزویم، زل زده بودم به شش گوشه. مثل کافرهای تازه مسلمان شده. زنی ضجه میزد از اعماق قلبش. زنی چنگ زده بود به دامان ضریح. زنی تقلا میکرد زیر دستوپای زائرها. زنی ذکر گرفته بود نام شما را. زنی بوی سیب مقطوع بیهوشش کرده بود. من اما؛ دل بیدلم همراهی نمیکرد. زبانم بند آمده بود. چشمهایم خشک شده بود. دست و پاهایم لمس شده بود. من انگار مرده بودم. آنجا زیر قبه “کاش اصلا مرده بودم"همه احساسم فلج شده بود. همه روضهها از ذهنم رفته بود. فراموشی گرفته بودم…
امان از من. من بچه نبودم، ساده اما چرا. عقلم نمیرسید. خودم را آدم حساب کرده بودم، زیادی. پیش چشم شما، آقای آقاها. باید میگذشتم از خودم. باشد قبول. همهاش مال شما بود. من هیچ بود. هیچ بن هیچ. آن اشکها، سوزها همه مال شما بود. به اذن شما بود. شما، قتیل العبرات! به خودتان. به خدایتان حق با شما بود.
حالا ایستادهام اینجا. زیر سقف آسمان. زلزدهام به بیکران. به غروب غم انگیز دلتنگی. زبانم باز شده است به اذن شما. با حسرت، با چشمهای خیس، دارم از دور، از پس این همه فاصله، دوباره سلام میدهم شما را…
هوالحق
مینویسند:
“به کارگیری مجدد 70هزار بازنشسته”
بخوانید:
“بیکاری 70هزار فارغ التحصیل!”
هوالشهید
من هم مثل بقیه، گاهی مینشینم و به آن فکر میکنم. نمیدانم کی و کجا از راه میرسد؟ اما میدانم که میرسد؛ ناگزیر. دلم نمیخواهد مرا غافلگیر کند. دلم نمیخواهد با تصادف بمیرم یا توی بستر بیماری یا اینقدر پیر و زمینگیر شوم که آرزوی مرگم را بکنند. یا مثل آن خانم کارمند بیهوا از بالای آسانسور سقوط کنم. یا نه مثل پسرک داستان موری سرطان بگیرم. مرگ روزی هزار گزینه دارد که من هیچ کدامشان را نمیخواهم. میخواهم زرنگ باشم. با خوم میگویم آمدنم که دست خودم نبود، بگذار رفتنم دست خودم باشد. بگذار مرگم به انتخاب خودم باشد. بگذار بهترین داراییام در این دنیا پای چیز ارزشمندی فدا شود. اما وقتی به خودم نگاه میکنم به راهی که آمدهام، به عمری که گذشته، به اعمالم. ناامید میشوم. آه… من کجا و شهادت کجا؟ به خودم میگویم کاش فرمولش را میدانستم. کاش اصلا شهادت حساب و کتاب مشخصی داشت. کاش اصلا خریدنی بود. اما نیست. شهادت لباس سایز آزاد نیست که هر کسی بپوشدش. شهادت است قیمتی است. باید قیمت پیدا کنی تو هم.
همیشه داستان و زندگینامه شهدا را میخواندم. شاید توی دلم چراغی روشن شود. یک نقطه یک اتفاق… انگار دنبال کسی مثل خودم بودم. اما هر چه میگشتم ناامیدتر میشدم. قبل انقلاب، بعد انقلاب. قبل جنگ بعد جنگ. داخل کشور خارج کشور. آن دوردستها حتی در بلاد کفر هم شهید بود اما مثل من نبود. من بیشتر میخواندم و بیشتر میفهمیدم. شهدا از جنس دیگری بودند. رفتارشان حتی واژههایشان هم فرق داشت. انگار تفاوتمان از زمین بود تا آسمان. جای امید نبود چون نقط اشتراکی نبود. آنها یک سو و من سوی دیگر. با همه ناامیدی دست بردار نبودم. دلم را خوش میکردم به حرفهایی که جسته و گریخته میشنیدم. آدمهایی که تا قبل از شهادتشان کسی احتمالش هم نمیداد اما آخرش قیمتی شده بودند. شهید شدهبودند. نمیدانم. شاید نباید جا بزنم. شاید روزی من هم قیمتی شدم. شاید من هم شهید شدم کسی چه میداند…