خانه
سکوت نخل‌ها
ارسال شده در 30 اسفند 1403 توسط زفاک در تمرین نویسندگی

هوالحبیب

مشتی عرق‌چین روی سرش را جا‌به‌‌جا می‌کند. پاچه‌های شلوارش را پایین می‌دهد. می‌نشیند لب ایوان. بی‌بی مریم‌ با همان لباس بلند گل‌گلی زمینه مشکی نشسته پشت بساط سماورش. مثل همیشه الگال سفیدش را دور سر پیچیده. 

قوری را از سر سماور برمی‌دارد. چای شری می‌ریزد توی استکان شیشه‌ای.

-بفرما 

- این چایی خوردن داره

مشتی پایش را از لبه ایوان می‌کشد بالا. زانوهایش تقی می‌کند و آخی از گلویش بیرون می‌زند. چهارزانو می‌نشیند. چایی را می‌کشد سمت خودش.

- یه چیز بگم نه نمی‌گی؟

- تا حالا از من نه شنیدی؟

بی‌بی سر زیر می‌اندازد. با انگشت‌های حنا بسته آرام دست می‌کشد روی نگین انگشتر فیروزه‌ای توی دستش. حرف می‌آید سر زبانش و پس می‌رود. مشتی استکان را چپه می‌کند توی نعلبکی. نسیم خنکی که از روی کرت‌های آب خورده بلند شده بخار روی نعلبکی را پس می‌زند. مشتی قندی توی دهان می‌گذارد و چای را هورت می‌کشد. نگاهش از نخل‌ها به بی‌بی کشیده می‌شود. توی چشم‌هایش دقیق می‌شود.

 - نکنه باز هم…

رشته افکار بی‌بی پاره می‌شود. 

- هان؟

دست می‌برد و طره از گیس‌های سفید بیرون زده‌اش را زیر شالش قایم می‌کند. نگاهش را می‌دوزد به آفتاب که کم کم رفته پشت کوه‌ها.  

- لعنت بر شیطون.

مشتی استکان نصفه را توی نعلبکی با حرص جا می‌دهد. از بی‌بی رو برمی‌گرداند و خیره می‌شود سمت باغ. به نخل‌هایی که قد کشیده‌اند. به بارهایی که سر نخل‌ها منتظر چیده شدند. همه را با دست خودش کاشته است و به اینجا رسانده.

- دیگه باید چکار کنم زن؟ میگن وجب به وجب منطقه را گشتن

اما بی‌بی پس پس می‌رود و تکیه می‌دهد به دیوار ایوان. توی خودش مچاله می‌شود. مثل دختربچه‌ها لب ورمی‌چیند و بغض گلویش را دو دستی می‌چسبد. با گوشه شال نم اشکی را که از چشم‌های سرمه کشیده‌اش بیرون زده پاک می‌کند. 

- ولی دیشب خودش به خوابم اومد. خودش گفت…

مشتی انگار کلافه باشد عرقچین را برمی‌دارد و می‌گذارد سر زانویش. انگار پی چیزی باشد خیره خیره وارسی‌اش می‌کند. 

- خواب زن جماعت چپه!

- مشتی این بار فرق داره. دلم گواهی می‌ده. پاره تنم همونجاست. زیر همون خاک‌ها..بلند می‌شود و می‌رود سمت کرت‌های غرق آب.

آب ,سماور ,شال ,عرقچین ,نخل ,چای ,کرت نظر دهید »
مأموران خدا
ارسال شده در 24 اسفند 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

مثل همیشه کارشان را از گلو شروع کرده بودند. حساب‌شده و منظم جلو می‌آمدند؛ سنگر به سنگر. تکثیر می‌شدند، ویران می‌کردند. من اما نمی‌خواستم محل بدهم. به خیالم زمین می‌دهم و زمان می‌خرم. از پسشان برمی‌آیم. مگر اندازه‌شان چند میکرون هست؟ مگر تعدادشان چقدر هست؟ اصلا سوزش گلو هزار و یک دلیل دارد مثلا غذاهای تند و تیز یا حساسیت یا گرمی مزاج یا حتی چند پی‌پی ام آلاینده، مگر غیر از این هست؟ اما بی‌خبر از همه‌ جا داشتم فتح می‌شدم آرام و بی‌صدا. سلول به سلول. عضو به عضو.  همیشه کار حرف اول را می‌زد. نباید از برنامه‌هایم عقب می‌افتادم. باید پیش از عید همه مداخل را ترجمه می‌کردم. پس خیره می‌شدم توی صفحه ورد و واژه به واژه جلو می‌رفتم. سطر به‌ سطر. با خودم زمزمه می‌کردم: «وقتی روزی نیم صفحه هم نمی‌تواند تا آخر سال کارم را جلو بیاندازد؛ پس تعلل و وادادن حماقت محض هست نه؟» درد اما بی‌صدا تک تک سلول‌هایم را می‌جوید و جلو می‌آمد.   صبح چشم که باز کردم حس کردم تمام تنم مثل ساختمان چهارطبقه‌ای در حال ریزش است. حتی صدای تق تق آجر‌هایش را به وضوح می‌شنیدم. تازه آن وقت بود که خودم را سرباز بزدلی دیدم که از هیمنه دشمن دلش خالی شده و قدم به قدم عقب‌تر می‌رود. راه فرار اما تنها به رختخواب ختم می‌شد و ساعت‌ها این پهلو به آن پهلو شدن آن هم با آن شدت ویرانی!   فهرست کارهای نکرده آن روز در ذهنم خاموش و روشن می‌شد. پرچم سفید نیمه افراشته در دستم تکان تکان می‌خورد و من در فکر چاره. اما انگار ویروس‌ها تمام سلول‌های عصبی را هم از کار انداخته بودند. جل الخالق چه قدرت و سرعت عملی داشتند. الحق که مامور خدا بودند. در آخرین لحظات ترفند جدیدی مثل نوری در ذهن سرد و تاریکم جرقه زد.  با هر مصیبتی بود تن خسته خود را تا آشپزخانه کشاندم. ظرف‌های نشسته مرا می‌خواستند اما من تنها دستی از دور برایشان تکان دادم! لگن آب گرمی را فراهم کردم. پتو را روی سرم گرفتم. شیرجه زدم روی لگن. بخار آب آرام و با حوصله می‌نشست روی صورت تبدارم. اما به ثانیه نکشیده مایع می‌‌شد و می‌چکید توی لگن. در آن لحظات به این فکر می‌کردم ویروس‌ها حتی می‌توانند در واکنش‌های طبیعی هم دست ببرند! مثلا هر لحظه امکان داشت به جای تبدیل گاز به مایع،  عمل تبدیل جامد به گاز هم رخ دهد. چه سرنوشت محتومی!  تحمل شرایط ثانیه به ثانیه سخت‌تر می‌شد و توان من در برابر دشمن کمتر و کمتر. چیزی به ذهنم نمی‌رسید. سرم مثل آونگی روی لگن آب گرم به حرکت پاندولی خود ادامه مي‌داد. اما زور بخار آب هم به ویروس‌ها نمی‌رسید. از شدت ضعف چشم‌هایم را بستم. یک لحظه همه جا تاریک شد. تاریک تاریک. دهانم را ‌بستم. حس خفگی امانم نداد. ناچار روی زمین ولو شدم و خودم را در پتو پیچیدم. می‌توانستم غصه بخورم برای کارهایی که روی زمین می‌ماند. فرصت‌هایی که می‌سوخت. متن‌هایی که ترجمه نمی‌شد؛ طرح تفضیلی که نانوشته می‌ماند؛ اما اینها فقط عذاب ماجرا را بیشتر می‌کرد. نباید ویروس‌ها روحم را هم درگیر می‌کردند. باید بازی باخته را طور دیگری می‌بردم.  می‌توانستم یک هفته تمام در رختخواب فکر کنم به کارهایی که کرده بودم. به کارهایی که نکرده بودم. به سادگی اندیشه‌ها و آرزوهایم. اصلا این همه شتاب برای چه بود؟ اگر ترجمه‌ها چند روز دیرتر تمام می‌شد آسمان به زمین می‌آمد؟ اگر مهر ۴۰۴ فارغ‌التحصیل نمی‌شدم دنیا تمام می‌شد؟ پس یک هفته فرصت داشتم به چیزی غیر از درس و آزمون و پایان‌نامه فکر کنم. مثلا به قدرت ویروس‌ها و به ضعف خودم. به دست خدا که بالاتر از همه دست‌ها بود.

ترجمه ,رختخواب ,روح ,طرح تفصیلی ,ماموران خدا ,ویروس نظر دهید »
آخرین بوسه
ارسال شده در 20 اسفند 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
کسی چه می‌داند شاید در لحظه‌های پایانی، با همان لب‌های خشکیده، جسم نحیفت را از بستر کندی. نازدانه‌ات را بر دامن پرمهرت نشاندی. دستان لرزان و رنجورت را دور تن کوچکش گره زدی. گونه‌های زرد و پریده‌اش را بوسیدی.
کسی چه می‌داند شاید به رسم هر روز با همان شانه چوبی، دوباره گیسوانش را شانه زدی. طره‌ای از جلوی پیشانی‌اش را پشت گوش‌هایش بردی. نگاهی پر از مهر به چشم‌های غم‌زده‌اش کردی. رد اشک‌های خشکیده دلت را زخمی کرد. دوباره سفت در آغوشش کشیدی.
آرام در گوش‌هایش خواندی. واژه‌ واژه نور. واژه واژه صبر. واژه واژه ایمان و او را به أغوش همسرت سپردی. به مردی که سنگینی غم‌ها روی شانه‌هایش بود؛ اما ایستاده بود محکم، مثل همان صخره‌های شعب ابی‌طالب.
در بسترت آرام گرفتی. خستگی همه این سال‌ها را به زمین گذاشتی. پلک‌هایت را پایین کشیدی و به سوی یگانه عاشقت پرکشیدی…

بوسه ,شانه ,شعب ابی طالب ,طلایی ,مو نظر دهید »
معارفه
ارسال شده در 20 اسفند 1403 توسط زفاک در تمرین نویسندگی

هوالحبیب

هوای اتاق دم‌کرده بود. حاج‌‌بابا گفت: «پاشین برین بیرون یه بادی به کله‌تون بخوره». رویم را تنگ‌تر گرفتم که خنده‌ام بیرون نریزد. نگاه حاج‌بابا طوری بود که بی‌واسطه بلند شدیم. ایوان را رد کردیم. بال‌های چادرم را به هم پیچیدم و کمی بالا گرفتم. خدا خدا می‌کردم زیر پایم نپیچد. پله‌ها را شمرده شمرده پایین آمدم. توی دلم غوغایی بود. انگار همه هول و والای عالم جمع شده بود توی دلم. یک ترس ناشناخته یک حس مبهم داشت توی رگ‌هایم می‌دوید. تازه سر شب بود. عکس ماه افتاده بود توی حوض آب وسط حیاط. از صبح افتاده بودم به جان کاشی‌هایش و سابیده بودمشان. حسابی برق افتاده بودند. نه خزه‌ای بود نه جلبکی. آب مثل آیینه صاف و زلال می‌درخشید. چند ماهی ول داده بودم توی حوض. ماهی‌ها دور ماه طواف می‌کردند. لابه‌لای رُزها صدای  پچ‌پچ جیرجیرک‌ها می‌آمد. نسیم آرام آرام از بین شاخ و برگ تاک‌ها می‌دوید و می‌نشست روی گونه‌های سرخم. انگار توی تنم تنور آتش زبانه می‌کشید. داغ شده بودم. نشستیم روی همان تخت چوبی زیر داربست. روی همان قالیچه دست بافت مادرم. حکما از شرم و حیا بود که سرم بالا نمی‌آمد. می‌خواستم حواس خودم را پرت کنم شاید. گره به گره قالی را برانداز می‌کردم. توی خیالم زخم‌های دست‌های مادرم را می‌شمردم. یکی دو تا سه تا… اوه چه صبری داشته بود. چه خون دلی خورده بود. قلبم مثل یک گنجشک کوچک تند تند خودش را به قفسه سینه‌ام می‌کوبید. آنقدر بلند که می‌ترسیدم او هم صدایش را بشنود. از زیر چادر یاسی‌ام دستم را گذاشتم روی قلبم. یک آیت الکرسی برایش خواندم. بعد زیر چشمی نگاهش کردم. داشت باغچه را برانداز می‌کرد. لباس آبی آسمانی‌ توی تنش خوش نشسته بود. شلوار سورمه‌ای به پا داشت و جوراب‌های سفید. انگار دستی هم توی موها و ریش‌های بورش برده بود. نگاهش پر شوق بود. حکما یاس‌ها دل او را هم برده بودند. ناغافل بلند شد. دلم ریخت؛ یعنی به همین زودی پشیمان شده بود. رفت سمت حوض. نشست روی لبه‌سنگی‌. دست برد توی آب. می‌ترسیدم لب باز کنم. دلم می‌خواست حرف بزند. چیزی بگوید و این ترس و واهمه را بشوید و ببرد؛ اما او انگار در این عالم نبود…

آب ,اتاق ,ایوان ,تمرین نویسندگی ,حس و مکان ,حوض ,حیاط ,خواستگاری ,پله ,چادر نظر دهید »
سفر بی‌بازگشت
ارسال شده در 17 اسفند 1403 توسط زفاک در تمرین نویسندگی

هوالحبیب

دم رفتن بود. دلش شور می‌زد. اما کاری از دستش برنمی‌آمد. دلش می‌گفت نه اما زبانش راه نمی‌برد. همه خداحفظی کردند. او هم به ناچار. روسری سفید صورت پر چین و چروک بی‌بی را قاب گرفته بود. چهره‌اش زردتر از همیشه به نظر می‌رسید. پیراهن گل‌گلی به تنش زار می‌زد. مریض بود و حال ندار. لاغرتر شده بود. بغلش کرد. نحیف‌تر از همیشه بود. جای مادربزرگ‌هایی که ندیده بود دوستش داشت. با لبخندهایش، با قربان صدقه رفتن‌هایش، با غصه خوردن‌هایش حسابی توی دلش جا باز کرده بود.  چاره‌ای نبود انگار. باید دل می‌کند از بی‌بی. پاهایش رمق نداشت. توی دلش غوغایی بود. حس بدی چنگ انداخته بود توی وجودش. داشت ذره ذره می‌خوردش. اما بی‌بی هم می‌خواست برود. می‌خواست زائر باشد مثل همه زائر مادرش. چند سال منتظر مانده بود برای چنین روزی. حالا بیماری زورش نمی‌رسید جلویش را بگیرد. هیچ کس زورش نمی‌رسید. مرغش یک‌پا داشت. می‌خواست برود. چشم به راه بود دو هفته تمام. همه آمدند. همه فک و فامیل‌ها جمع شدند توی خانه. آب و جارو کردند. پارچه‌ها روی دیوار زدند. خانه پر شد از هیاهیوی بچه‌ها و نوه‌ها. همه شوق داشتند. همه منتظر بودند. قاب‌های لوز و باقلوا چیدند روی میزها. جعبه‌های سیب و هلو را شستند. رفتند فرودگاه. غلغله بود. هواپیما نشست. زائرها آمدند. یکی یکی. او قد کشید. چشم چرخاند اما بی‌بی بینشان نبود. دلش ریخت. بیشتر از موقع رفتن. طاقتش طاق شد. از یکی پرسید: پس بی‌بی چه شد؟ طرف آشنا بود. حیا کرد. سر زیر انداخت. من و من کرد. جوابی نداشت. داشت جان می‌کرد. دنبال حرفی بود واژه‌ای. آخرش بین بغض و اشک لب باز کرد. گفت: جان داد در غربت. رفت پیش حضرت مادر برای همیشه…

 

بیمار ,دل ,رفتن ,زیارت ,سفر ,مادر نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 98
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 13
  • دیروز: 28
  • 7 روز قبل: 1806
  • 1 ماه قبل: 4450
  • کل بازدیدها: 193685
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان