هوالحبیب
مثل همیشه کارشان را از گلو شروع کرده بودند. حسابشده و منظم جلو میآمدند؛ سنگر به سنگر. تکثیر میشدند، ویران میکردند. من اما نمیخواستم محل بدهم. به خیالم زمین میدهم و زمان میخرم. از پسشان برمیآیم. مگر اندازهشان چند میکرون هست؟ مگر تعدادشان چقدر هست؟ اصلا سوزش گلو هزار و یک دلیل دارد مثلا غذاهای تند و تیز یا حساسیت یا گرمی مزاج یا حتی چند پیپی ام آلاینده، مگر غیر از این هست؟ اما بیخبر از همه جا داشتم فتح میشدم آرام و بیصدا. سلول به سلول. عضو به عضو. همیشه کار حرف اول را میزد. نباید از برنامههایم عقب میافتادم. باید پیش از عید همه مداخل را ترجمه میکردم. پس خیره میشدم توی صفحه ورد و واژه به واژه جلو میرفتم. سطر به سطر. با خودم زمزمه میکردم: «وقتی روزی نیم صفحه هم نمیتواند تا آخر سال کارم را جلو بیاندازد؛ پس تعلل و وادادن حماقت محض هست نه؟» درد اما بیصدا تک تک سلولهایم را میجوید و جلو میآمد. صبح چشم که باز کردم حس کردم تمام تنم مثل ساختمان چهارطبقهای در حال ریزش است. حتی صدای تق تق آجرهایش را به وضوح میشنیدم. تازه آن وقت بود که خودم را سرباز بزدلی دیدم که از هیمنه دشمن دلش خالی شده و قدم به قدم عقبتر میرود. راه فرار اما تنها به رختخواب ختم میشد و ساعتها این پهلو به آن پهلو شدن آن هم با آن شدت ویرانی! فهرست کارهای نکرده آن روز در ذهنم خاموش و روشن میشد. پرچم سفید نیمه افراشته در دستم تکان تکان میخورد و من در فکر چاره. اما انگار ویروسها تمام سلولهای عصبی را هم از کار انداخته بودند. جل الخالق چه قدرت و سرعت عملی داشتند. الحق که مامور خدا بودند. در آخرین لحظات ترفند جدیدی مثل نوری در ذهن سرد و تاریکم جرقه زد. با هر مصیبتی بود تن خسته خود را تا آشپزخانه کشاندم. ظرفهای نشسته مرا میخواستند اما من تنها دستی از دور برایشان تکان دادم! لگن آب گرمی را فراهم کردم. پتو را روی سرم گرفتم. شیرجه زدم روی لگن. بخار آب آرام و با حوصله مینشست روی صورت تبدارم. اما به ثانیه نکشیده مایع میشد و میچکید توی لگن. در آن لحظات به این فکر میکردم ویروسها حتی میتوانند در واکنشهای طبیعی هم دست ببرند! مثلا هر لحظه امکان داشت به جای تبدیل گاز به مایع، عمل تبدیل جامد به گاز هم رخ دهد. چه سرنوشت محتومی! تحمل شرایط ثانیه به ثانیه سختتر میشد و توان من در برابر دشمن کمتر و کمتر. چیزی به ذهنم نمیرسید. سرم مثل آونگی روی لگن آب گرم به حرکت پاندولی خود ادامه ميداد. اما زور بخار آب هم به ویروسها نمیرسید. از شدت ضعف چشمهایم را بستم. یک لحظه همه جا تاریک شد. تاریک تاریک. دهانم را بستم. حس خفگی امانم نداد. ناچار روی زمین ولو شدم و خودم را در پتو پیچیدم. میتوانستم غصه بخورم برای کارهایی که روی زمین میماند. فرصتهایی که میسوخت. متنهایی که ترجمه نمیشد؛ طرح تفضیلی که نانوشته میماند؛ اما اینها فقط عذاب ماجرا را بیشتر میکرد. نباید ویروسها روحم را هم درگیر میکردند. باید بازی باخته را طور دیگری میبردم. میتوانستم یک هفته تمام در رختخواب فکر کنم به کارهایی که کرده بودم. به کارهایی که نکرده بودم. به سادگی اندیشهها و آرزوهایم. اصلا این همه شتاب برای چه بود؟ اگر ترجمهها چند روز دیرتر تمام میشد آسمان به زمین میآمد؟ اگر مهر ۴۰۴ فارغالتحصیل نمیشدم دنیا تمام میشد؟ پس یک هفته فرصت داشتم به چیزی غیر از درس و آزمون و پایاننامه فکر کنم. مثلا به قدرت ویروسها و به ضعف خودم. به دست خدا که بالاتر از همه دستها بود.