هوالحبیب
کسی چه میداند شاید در لحظههای پایانی، با همان لبهای خشکیده، جسم نحیفت را از بستر کندی. نازدانهات را بر دامن پرمهرت نشاندی. دستان لرزان و رنجورت را دور تن کوچکش گره زدی. گونههای زرد و پریدهاش را بوسیدی.
کسی چه میداند شاید به رسم هر روز با همان شانه چوبی، دوباره گیسوانش را شانه زدی. طرهای از جلوی پیشانیاش را پشت گوشهایش بردی. نگاهی پر از مهر به چشمهای غمزدهاش کردی. رد اشکهای خشکیده دلت را زخمی کرد. دوباره سفت در آغوشش کشیدی.
آرام در گوشهایش خواندی. واژه واژه نور. واژه واژه صبر. واژه واژه ایمان و او را به أغوش همسرت سپردی. به مردی که سنگینی غمها روی شانههایش بود؛ اما ایستاده بود محکم، مثل همان صخرههای شعب ابیطالب.
در بسترت آرام گرفتی. خستگی همه این سالها را به زمین گذاشتی. پلکهایت را پایین کشیدی و به سوی یگانه عاشقت پرکشیدی…
آخرین بوسه