یک تکه نور
حسادت خصلت بدی است؟ شاید
لااقل در علم بد نیست نه؟
حسودیام میشود به تو
به اقبال بلندت
چه خوشوقت بودی اَبان!
وقتی صبح به صبح
عبا بر دوش، دستار بر سر، نعلین به پا
کوچهپسکوچههای خاکی را رد میکردی
شاید از پس همه حصارهای امنیتی میگذشتی
مینشستی دو زانو در حریم امن امام
جرعه جرعه علم ناب مینوشیدی
از دست حضرت باقر
چه خوشبخت بودی اَبان!
که علمت مهمور بود به امضای معصوم
مینشستی در مسجد النبی
تکیه به ستونی که
گرم از وجود رسولالله بود هنوز
نور میریختی به دل آدمها
بد اقبال بودیم من و امثال من نه؟
دنیا چرخید
سهممان غیبت شد
حسرت شد
دعا کن فرجی شود
زنده باشیم
شاید یک تکه نور
سهممان شد
#به_قلم_خودم
موضوع: "روزنوشت"
هوالحبیب
میدانی، بعضیها را باید از دور دوست داشت. بعضیها فقط از دور زیبا هستند، دلفریب و عزیز؛ اما وقتی نزدیک میشوی؛ وقتی به حریمشان وارد میشوی؛ زانو به زانویشان مینشینی. همنفس میشوی. وقتی بقچه دلشان را وا میکنند و واژهها بیرون میریزند؛ میخورد توی ذوقت. انگار سطل آب سردی شره شده باشد روی سرت. کپ میکنی. تازه میفهمی؛ رکب خوردهای، ناجور. نه، این خبرها هم نبود. اینجا هم آسمان همان رنگ بود؛ حتی بیابرتر و زمینش بیرمقتر و درختهایش بیبرگو بارتر.
شده دلت یک روح بزرگ بخواهد؛ این روزها. وسیع و دستنایافتنی. جایی که درونش جولان دهی؟ بدوی بیواهمه. بی بنبست. بیانتها.
شده خسته باشی از متر و مقیاسهای زمینی. از رفاقتهای دنیایی. از سلامهای پر طمع. دلت رفیقی از جنس آسمان بخواهد. روزها بقچه دلش را که برایت وا میکند، بوی بهشت بدود توی ریههایت. کسی که دستش در دست فرشتهها باشد؛ شبها دستت را بگیرد و با فرشتهها ریسه شوید تا آسمان. کسی خالی از همه تکاثرها. تهی از همه رنگها. یک رنگ مثل خدا…
هوالحبیب
دارم به خودم دلداری میدهم؟ نمیدانم. شاید. کاری از من ساخته نبود؟ نمیدانم! باید چه میکردم برای زن رنجوری که با سیل آدمها وارد شده بود. برای برگه بیمه تکمیلی توی دستهایش که خیس خورده بود از گرمای روزهای پایانی بهار. برای چشمهای عسلی که پشت شیشه عینک مستطیلی ریز شده بود توی صورتم. دنبال چه میگشت؟ نمیدانم. شاید ردپایی از آشنایی قدیمی. برای لبهایی که شاید روزهای زیادی به خنده باز نشده بود و حالا داشت تند تند میجنبید. برای دستهایی که چروکیده بود و لرزان به چادرم کشیده میشد.
میدانی من کارمند اداره بیمه نبودم که شش صبح از خانه بیرون بزنم تا زن معطل نشود. من دختر یا حتی عروسش هم نبودم تا تک و تنها توی خیابانها رهایش نکنم. ـ اصلا نمیدانم بچهای هم داشت یا نه؟ ـ من حتی راننده تاکسی نبودم که دشت اول صبحم را خیرات کنم.
من که بودم؟ نمیدانم. شاید آدمی که دلش خوش بود میرود تا اولین جلسه تدریس خصوصیاش در مکانی عمومی را اجرا کند. توی دلش پر از شور و شوق تدریس بود. آدمی که شاید دلش خوش بود لااقل صندلی کناری اتوبوس را برای زنی درمانده خالی کرده و شاید توی رودربایستی صدایی که انگار از پشت کوهها به گوش میرسد، کارتی هم کشیده. باید ایستگاه بعدی پیاده میشدم. پس حتی مجال گوش دادن هم نبود. سنگ صبور بودن حتی. زن انگار فهمیده بود از نگاهم، که هول روی اسم خیابانها و آدمها میدوید. و گوشم که به صدای راننده بود ـ مرامش گل کرده بود و ایستگاهها را یکی یکی بالا میداد تا کسی جا نماند.
-کوچه حنا
- خلف باغ
- دروازه قصابها
زن انگار از دستم که به میله اتوبوس گره خورده بود فهمیده بود عجلهام را. نمیدانم. انگار تنها شانس امروزش بودم که داشت از دستش میرفت. واژهها مثل پرندههایی اسیر تند تند از دهانش رها میشدند توی هوا. میخواستند بیایند روی شانههای من بنشینند. و منی که فرصت نداشت مثل همیشه. آدمی که دلش جوش کارهای خودش را داشت. کسی که شاید داشت به بیتفاوتی تن میداد، نمیدانم.
امروز دلم سوخت نه برای زنی خسته که سرطان ریشه دوانده بود توی تنش و داشت یکی یکی سلولهایش را بیرحمانه میجوید و بیماری قلبی که داشت ته مانده توانش را هم میدزید و او توی خیابانها و ادارهها حیران بیمه تکمیلیاش بود شاید از پس خرجهایش برآید.
امروز دلم شاید برای خودم سوخت. برای اینکه ناتوان بودم، بیش از همیشه. چیزی بدتر از این هم هست؟ اینکه حتی فرصت نشستن کنار آدمها را نداشته باشی؟ برای دقایقی دل به دلشان بدهی. دلم برای خودم سوخت که پا تند کردم سمت دیگر خیابان و حتی نایستادم تا از پشت شیشههای خاک گرفته اتوبوس دردهای زنی را تماشا کنم.
میدانی اینکه فکر کنی عاجزترین آدم دنیایی، بدترین درد است. اینکه فکر کنی دستهایت توان باز کردن گرهای را ندارد.
بگذار به خودم دلداری بدهم. بگذار سرم را روی دوش واژهها بگذارم. دردم را با آنها تقسیم کنم. دنیا اینقدرها هم تیره و تار نیست، نه؟ من، تو، ما ـ همه آدمها ـ سرمایهای داریم به نام دعا. خدایی هست بالای سرمان. وجودی که حائل بین خودمان و دلمان هست. میتواند صدای شکستن قلبهایمان را زودتر از آدمها بشنود. واژهها زودتر از همه پر میکشند سمت آسمان. میرسند به دست خود خدا. مگر نه؟
#به_قلم_خودم
هوالحبیب
مدتی هست من مهندسم را رها کردم. خاک میخورد سر طاقچه وجودم. کسی احوالش را نمیپرسد، حتی خودم. شده یک چیز زینتی. جلوی چشم گذاشتم که یادم نرود. یا یادشان نرود. نمیدانم؟ گهگداری میروم سراغش. با نم دستمال گردوخاک را از سر و رویش میگیرم. خوب برق میاندازم. طوری که درونیاتش واضح شود؛ لااقل برای خودم. گاهی هم نگاهی از سر حسرت میاندازم به وجودش، به تواناییهایش و بعد دوباره میگذارمش سر طاقچه وجودم. هنوز هم نفهمیدم؛ من دست رد به رویش زدم یا دیگران.
این روزها با من متکلمم دمخورم. چله خدمت گرفتهام برای خودم. حرفهای رئیسجمهور شهید در ذهنم میچرخد. ناامیدی ممنوع! خستگی ممنوع! بر فرض که راهها بر من مهندسم بسته باشد. بر فرض من استادیارم معطل نیم واحد ناقابل باشد در یک حوزه دور از دسترس! من متکلمم که هست. نفس میکشد درونم هنوز. شاید به نظریه جدیدی نرسد؛ اما من محکومم به دویدن به وسع خودم. میتوانم علم را نه اندازه متکلمهای قدرقدرت اما به قدر خودم جلو ببرم و پژوهیدن یعنی همین؛ خشتی بگذاری و دیگران خشتهای بعدی را.
این روزها سرم توی کتابهاست. صبحم را با آنها شروع میکنم. بین سطرها میچرخم. مثل کوهنوردی تازه نفس عزمم را جزم میکنم. بندهای پوتین ذهنم را محکم میکنم. کمربندش را باز و بسته میکنم. نفسهای بلند میکشم. ریههایش را از اکسیژن دم صبح پر میکنم. کولهاش را روی شانه جابهجا میکنم. نقاب کلاهش را با نور آفتاب تنظیم میکنم. نگاهی به قله میاندازم. بسم الله میگویم و راه آغاز میشود. گاهی به شیبهای تندی میرسم. راه باریک میشود. پا سست میکنم. آرام و شمرده قدم برمیدارم. پایم بلغزد کارم ساخته است!
گاهی به پرتگاه میرسم؛ دست و دلم میلرزد. پا به پا میشوم. نفسم در سینه حبس میشود. باید تصمیم بگیرم. در نهایت چند قدم عقب عقب میروم؛ چشمم را میبندم و از لبه پرتگاه میپرم. چشم باز میکنم و آن طرف خودم را صحیح و سالم میبینم؛ توی دلم ذوق میکنم.
گاهی اما دست فهمم به صخرهها نمیرسد. روی پنجه پا قد میکشم؛ اما نمیشود. بلندند؛ بلندتر از آنچه خیال میکردم. از پس حرفهایشان برنمیآیم. به بالای سرم نگاه میکنم. خورشید وسط آسمان رسیده و توان من تحلیل رفته! ماهیچههای ذهنم گرفته و باید بنشینم. باید خستگی بگیرم از ذهن بیرمقم. پیش همان صخرههای بلند و تیز نفس تازه کنم.
میدانی گاهی وسط کوهنوردیهای این روزهایم؛ دلم میخواهد پرده زمان را بدرم. کاش میشد برای مدتی در محضر خواجهنصیر نفس بکشم. بین متکلمها، خواجه چیز دیگری است. شاید چون در وجودش یک من فیلسوف دارد؟ یا چون یک من مهندس؟ یا یک من منجم؟ یا یک من شاعر؟ برای خودش ملغمهای است از علوم جناب خواجه. محشر است نه؟!
دلم میخواهد وسط کوهنوریها سر از کلاس و درس او در بیاورم. لابهلای شاگردانش بچرخم. شاید فرجی شود. نفس استاد حق است مگرنه؟ شاید کمی بیشتر از اینها که فهمیدم؛ بفهمم. کمی بیشتر، اندازه خودم مثلاً…
گاهی هم دلم میخواهد وقتی کنار یکی از آن صخرههای بلند نشستهام؛ خود حضرت خواجه دستش را دراز کند. دست فهمم را بگیرد. بالا بکشد. اصلا خودش توحید را لقمه لقمه به دهانم بگذارد بیمنت. میشود؛ نمیشود؟!
#به_قلم_خودم
#چله_خدمت
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
هوالحبیب
آن مرد رفت، در شبی خیس از اشکهای خدا. با تنی خسته و به گمانم سوخته.
پیش چشم ستارههای آسمان و ماهی که میرفت تا کامل شود، در سکوت سهمگین کوهستان.
آن مرد، وقتی همه، تمام شب، ثانیهها را شمردند برای بودنش؛ رفت.
درست وقتی مردها، چشم شده بودند برای دیدنش و سوز سرما گونههایشان را تازیانه میزد
وقتی گوش شده بودند برای شنیدنش؛ اما پژواک صدایشان حرفی نبود جز سکوت
آن مرد رفت، درست وقتی زنها، تمام شب، ذکر شده بودند و از سینهها بیرون زده بودند و تا آسمان
تا خود خدا رفته بودند؛ اما …
پای خدا وسط بود، مثل همیشه. خدا خودش گفته بود: «و مَن عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ»
حالا به وعدهاش عمل کرده بود؛ پس حرفی نبود…
آن مرد رفت و جان ما سوخت…
خدایا این سوختن را از ما بپذیر…