شاطر حسین
مانده تا روز موعود؛ اما مثل همیشه زهرا صبر و قرار ندارد. توی گروه مینویسد: «پوف… طاهری به آوردن شخصیتهای زیاد توی کارش چقدر علاقه داره». ترجمهاش میشود: طاهری استاد شخصیت پردازی است، نه؟! واژهها توی سرم وول میخورند. قرار نیست یکجا بند شوند. با خودم خلوت میکنم. بین همه داستانها «چارپایه حنایی و غلغل آب» بیشتر از همه دلم را برده. در جوابش مینویسم: «شخصیت شاطر حسین خیلی جذاب و دوستداشتنیه».
جز به جزش را مرور میکنم. از سبیلهای خلوت و شکم پیشآمده تا رقص پای خفیف که یادگاری شغلش هست. از علاقهمندیاش به شعر و کتاب تا خانه باغ محشرش. حسودیام میشود. دلم یک کتابخانه میخواهد اندازه کتابخانه او و یک خانه باغ جفت خانه باغش. با همان دار و درختها. حالا گیرم آب قنات کفافش را ندهد. گیرم مجبور باشم با چاه عمیق همسایه سرپا نگهش دارم! چه خیال! مهم بنهگاه هست و صدای زنده غلغل آب، مگر نه؟
دلم میخواهد فکر کنم صمد طاهری به اینجا که رسیده، چفت پشت در خیالش را انداخته و چند صباحی تختهاش کرده. رفته توی نخ در و همسایهها، دوست و آشنا؛ حکماً شاطرحسین مابهازای واقعی داشته، نه؟ اصلا تصور دنیا بدون آدمهایی مثل او ممکن هست؟ دنیا حتما به آدمهای خیرمند و عادل نیاز دارد. آدمهایی صریح و صادق. کسانی که از بیانصافی بیزار باشند. گیرم در حق یک حیوان باشد یا فقط تا دم مرگشان باشد! مهم بودنشان هست هرچند کم و کوتاه، مگر نه؟
#به_قلم_خودم
شاطر حسین