هوالحبیب
تازه نمازم را سلام داده بودم. داشتم میرفتم حاضری بین الطلوعینم را بزنم. له له میزدم برای واژههای شهید مطهری. لای کتاب مجازیام هنوز بسته بود که یک موشک جلوی پایم منفجر شد. مثل تازه سربازها شوکه شدم. قفل کردم. خبرها مثل رگبار روی سرم میبارید. زانو زدم. ترسیدم. اشکها راهشان باز شد. انگشتهایم روی صفحههای مجازی میدوید تند تند. گلها داشتند دست چین میشدند یکی یکی. نمیدانستم چطور شده؟ نمیدانستم از کجا خورده بودیم. اما دانستن اینها بس نبود.
من سرباز بودم و اینجا میدان جنگ. کدام سرباز وقت حمله مردد میشود؟ کدام سرباز قفل میکند؟ مینشیند. هاج و واج فقط دور و برش را با چشمهای دریده میپاید.
من سرباز بودم و اینجا میدان جنگ. قلمم سلاح من بود. باید اسلحهام را مسلح میکردم باید خشابم را پر میکردم از واژهها. نفسم را حبس میکردم. گلنگدن را میکشیدم. نوک مگسک را روی دشمن تنظیم میکردم. “و ما رمیت و اذ رمیت” را زیر لب میخواندم. با ایمان. با عقیده محکم. دشمن آمده بود این بار پرروتر. به خیالش مذاکره عرصه جولانش میشود. به خیالش پیش دستی میکند. میزند شبانه. زن و کودک بیسلاح را. مغزهای هستهای را. فرماندهان ارشد را. به خیالش در میرود. این بار در جای امن و دوری قهقهههایش را میزند بلندتر. به خیالش من و همرزمانم فشل میشویم. خودمان را میبازیم. اما کور خوانده. اینجا ایران است. بیشه شیران. عرصه دلیران. ما همه با هم هستیم. دست در دست هم. در هر میدانی که باشیم قویتر و پر زورتر ایستادهایم. گوش به فرمانیم. میجنگیم تا آخرین نفس تا آخرین فشنگ تا آخرین واژهها.
#به_قلم_خودم