دستار را روی کله بیمویش جابهجا میکند. با خودش میگوید:«این وقت روز یعنی کیه؟!» به زحمت خودش را از روی نیمکت چوبی بلند میکند و دم در میرساند. در که روی پاشنه میچرخد؛ نگاهش روی بچهها میخکوب میشود. یک گله بچه قدونیم قد. لباسهای بلند بلوچی به تنشان… بیشتر »
کلید واژه: "باران"
هوالحبیب دلم گرفته. سفر کم کم تمام میشود و سفره جمع. تازه عادت کرده بودم به چای حرم. به هرم نفسهایم که لوله میشد توی هوای سرد. به قطرههای باران که توی سیاهی چادرم گم میشد. چقدر باران ریخت از آسمان. به پای ما کویریهای باران ندیده. من تازه عادت… بیشتر »
هوالحبیب نمی دانم تاثیر حرفهای “استاد ساروخانی” است یا اینکه واقعا خبری در راه هست به “اللهم” که میرسم مثل دلِ ابریِ آسمانِ دیشب میبارم 1/آذر/96 بیشتر »