هوالحبیب
میدانی رفیق! رسمش همین بود. حرفزدن را همه بلد بودند؛ قبلتر، بهتر و بیشتر از من و تو، گفتند. طومارها نوشتند. تاریخ پر بود از عرض ارادتها، قربانصدقهها؛ اما به وقتش کم آوردند. حتی کلهگندههایشان جا زدند. برق سکهها دستودلشان را لرزاند. پایهی ایمانشان سست شد. ترس مثل خون توی رگهایشان جاری شد. خانهنشین شدند. عقب نشستند کیلومترها. میخواستند از اسب و پولهایشان مایه بگذارند؛ اما حق طالب جان بود. دین خدا خون میخواست.
سالها زیارتنامه خواندیم از راه دور و نزدیک، با بغض و آه. دلهامان پر از حسرت نبودن بود. داغ همراهی نکردن روی سینههامان سنگینی میکرد. خدا دلش به رحم آمد. دنیا چرخید. نوبت به ما رسید. دوازده روز فرصت داد. ما دوباره ایستادیم در نقطهی عطف تاریخ؛ جایی که حق و باطل روبهروی هم صف کشیدند. همهی ایمان و همهی کفر، سینهبهسینهی هم.
میدانی رفیق! عرصهی پیکار بود، وقت عمل کردن. یک سال و نیم روضهها، پیش چشممان بود. تعلل نکردیم. من و تو، زیر سایهی ولی، ما میشدیم. یک صدا شدیم. خودمان را انداختیم وسط ماجرا، قربانیها روی دست، بیهراس از سایه پهبادها، بیترس از باران موشکها، روبهروی دشمن ایستادیم. به چشمهای وقیحش زل زدیم. بلند بلند توی صورت کریهاش خندیدیم. عظمت نداشتهاش را مسخره کردیم. زیر چکمههای ایمان، اعتبار نداشتهاش را له کردیم. پیمانهی ظلمش پر شده بود. وقت نابودیاش بود. ما، دست قدرت خدا شدیم، گردنش را شکستیم.
میدانی رفیق! حالا سرمان بالاست. پای عهدمان را با خون امضاء زدهایم…
#به_قلم_خودم
#نقد