هوالحبیب
آن مرد رفت، در شبی خیس از اشکهای خدا. با تنی خسته و به گمانم سوخته.
پیش چشم ستارههای آسمان و ماهی که میرفت تا کامل شود، در سکوت سهمگین کوهستان.
آن مرد، وقتی همه، تمام شب، ثانیهها را شمردند برای بودنش؛ رفت.
درست وقتی مردها، چشم شده بودند برای دیدنش و سوز سرما گونههایشان را تازیانه میزد
وقتی گوش شده بودند برای شنیدنش؛ اما پژواک صدایشان حرفی نبود جز سکوت
آن مرد رفت، درست وقتی زنها، تمام شب، ذکر شده بودند و از سینهها بیرون زده بودند و تا آسمان
تا خود خدا رفته بودند؛ اما …
پای خدا وسط بود، مثل همیشه. خدا خودش گفته بود: «و مَن عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ»
حالا به وعدهاش عمل کرده بود؛ پس حرفی نبود…
آن مرد رفت و جان ما سوخت…
خدایا این سوختن را از ما بپذیر…