هوالحبیب
کارها که گره میخورد، دست میبرد سمت کشوی میز. تسبیحش را بیرون میکشید؛ یک تسبیح معمولی، با دانههای آبی فیروزهای. صاف و صیقلی، آنقدر که حجم نوری که پاشیده میشد رویش را پس بزند. همه طول موجها را. من زل میزدم به لبهایش و متعجب که چرا تکان نمیخورند. ظاهرش نشان نمیداد آدم اهل ذکری باشد. خودش هم که ادعایی نداشت. شاید از سر عادت تسبیح میچرخاند. یا مثلا برای تمرکز گرفتن. چه میدانم. شاید اصلاً یک یادگاری بود. یا عطر آدمهایی را داشت که حالا جایشان خالی بود. نمیدانم هر چه که بود، به هر دلیلی که بود دانههای نخودی تسبیح بین انگشت باریک و لاغر سبابه و شصتش رد میشدند. تیز و تند. حکماً دانهها هم منتظر و آرزو به دل بودند؛ مثل من. دست بردار نبود میچرخاند دوباره… سهباره… آنقدر که نخ تسبیح چرک مرده میشد. رشتههای انتهاییاش هم باز و پریشان مثل افکار من…
از کربلا که برگشتم پیام داد. توقعی نداشتم؛ اما او انگار توقع داشت. ادامه پیامش نوشته بود: “تسبیح من چه شد؟!” تسبیح! کدام تسبیح؟! مانده بودم چه بنویسم؟ باید برایش تسبیحی جور میکردم. تسبیحی که از تربت حسین شهید باشد نه پلاستیکهای فشرده و ضربدیده. تسبیحی که دانههایش همه نور را جذب کند همه طول موجها را. تسبیحی که وقتی کارها گره خورد دست ببرد سمتشان. دانههایش را بین انگشتهای شصت و سبابهاش رد کند و زبریاش دلش را شرحه شرحه کند. گاهی هم دانههایش را مشت کند توی دستهایش و بو بکشد. ریههایش پر شود از عطر سیب. گاهی توی تاریکی و خلوت شب، دانهها زبان باز کنند. برایش از کربلا بگویند. از چکاچک شمشیرها. از ضجه زنها و بچهها. از صدای انا الغریب. انا العطشان… حکما دانههای تسبیح هم مثل او مزه تشنگی را میفهمیدند نه؟
هو الحبیب
بعید نیست از خدا
زیارتهای در خواب و خیال هم
بپذیرد!
هوالحبیب
و سهم من
بعد از آن همه تاب و تب
بعد از آن همه بیم و امید
شد حسرت
هوالحق
میپرسد:
چرا طوفان الاقصی؟
میپرسم:
“زخم داوود” را خواندهای؟
هوالحبیب
خستهام، خیلی. پلکهایم سنگین شده. نه… نه… من نباشم کار و بار حاجشیخ میلنگد. من نباشم حساب و کتاب زمان از دستش میرود. منم که با چرخش عقربههایم به زندگیاش نظم و نسق میدهم. اما انگار نه نمیشود. پلکهایم… . کاش پلکهایم دوباره در همین اتاق باز شود. همین چهارگوش کاهگلی، با سقف ضربی. من عاشق بوی کاهگلم. حس زندگی دارد.
من نشستم توی رف. همردیف کدوهای خشکشده، عمامهای و مروارید. بوی نا گرفتهاند اما کسی دلش نمیآید بهشان دست بزند. حتی زنحاجی موقع رفتوروب اتاق. انگار میراثی ماندگارند. انگار قرار است سینه به سینه به ارث برسند مثل این اتاق مثل این خانه. پشت در پشتشان اینجا نفس کشیدهاند حاجی، پدرش، پدر پدرش…
ورودی اتاق در چوبی یک لنگه است. بغل دستش چوب لباسی است با لوزیهای کنگرهدار. قلابهایش جای همیشگی عبا و قبای حاجی است. درست مقابل ورودی اتاق، پستو هست. زنحاجی تازگیها برایش یک چادرشب با مربعهای سرخ و سبز و آبی و صورتی اندازه کرد. به خیالم با همان چرخ خیاطی جهازش هم دور دوزی کرد. موقع نصبش توی دلش داشت کرور کرور قند آب میشد. دو طرف پستو و ورودی، طاقچه است. مربعهایی که ضلع آخرش را گرد کردهاند. نمیدانم چرا. حاجی توی طاقچهها تا خرخره کتاب چیده. وقتی برگشت با خودش خروار خروار کتاب آورد. واجبترها را چید توی طاقچهها. مابقی هم توی پستو جا داد.
روبهوری دیوار رف، درهای چوبی دولنگه است. بغل دستشان میز چوبی رنگورفته حاجشیخ است. زن حاجی برایش یک رومیزی ترمه فیروزهای دوخته، آبروداری کند پیش میهمانهای حاجی. توی دلش میگوید: درِ خانه روحانی جماعت را که نمیشود بست، آن هم توی این وضع و اوضاع. اسباب و اساس خط حاجی همانجاست. با چند جلد کتابی که پیش از کلاس و منبر ورق میزند. سحرها صدای کشیده شدن نی روی کاغذ مرا سرپا نگه میدارد.
کاش پلکهایم دوباره توی همین اتاق باز شود. اتاقی که بوی زندگی دارد. بوی ریحانهای باغچه زنحاجی. بوی عطر طاووسیها و پیچهای امینالدولهاش. من عاشق نورم. وقتی صبح به صبح از دل شیشههای مشبک زرد و سرخ و سبز رد میشود. وقتی روی قالی دست باف زنحاجی رنگینکمان به پا میشود.
من از بالای رف، آمد و شدها را میپایم. آدمها و ریز و درشت حرفهایشان، بار سنگین غصهها و رنجهایشان وقتی اینجا زمین میگذارند. من کلی حرف دارم برای گفتن؛ اما حالا پلکهایم… خستهام. خیلی…